به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بمشو همره مرغان که چنین بی‌پر و بالی

چو نه میری نه وزیری بن سبلت به چه مالی

چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی

بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی

چو خلیفه پسری تو بنه آن طبل ز گردن

بستان خنجر و جوشن که سپهدار جلالی

به خدا صاحب باغی تو ز هر باغ چه دزدی

بفروش از رز خویشت همه انگور حلالی

تو نه آن بدر کمالی که دهی نور و نگیری

بستان نور چو سائل که تو امروز هلالی

هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر

که همه اختر و ماهند و تو خورشیدمثالی

بده آن دست به دستم مکشان دست که مستم

که شراب است و کباب است و یکی گوشه‌ای خالی

بدوان مست و خرامان به سوی مجلس سلطان

بنگر مجلس عالی که تویی مجلس عالی

نه صداعی نه خماری نه غمت ماند نه زاری

عسسی دان غم خود را به در شحنه و والی

عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را

همه در روی درافتند که بس خوب خصالی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

که شکیبد ز تو ای جان که جگرگوشه جانی

چه تفکر کند از مکر و ز دستان که ندانی

نه درونی نه برونی که از این هر دو فزونی

نه ز شیری نه ز خونی نه از اینی نه از آنی

برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو

تو همه دام و فنش را به یکی فن بدرانی

چه بود باطن کبکی که دل باز نداند

چه حبوب است زمین در که ز چرخ است نهانی

کلهش بنهی وآنگه فکنی باز به سیلی

چه کند بره مسکین چو کند شیر شبانی

کله و تاج سرم را پی سیلی تو باید

که مرا تاج تویی و جز تو جمله گرانی

به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند

ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهانی

به چه نقصان نگرندت به چه عیبی شکنندت

به کی مانند کنندت که به مخلوق نمانی

به ملاقات نشان ده ز خیالات امان ده

مکشش زود زمان ده که تو قسام زمانی

هله ای جان گشاده قدم صدق نهاده

همه از پای فتاده تو خوش و دست زنانی

شه و شاهین جلالی که چنین باپر و بالی

نه گمانی نه خیالی همه عینی و عیانی

چه بود طبع و رموزش به یکی شعله بسوزش

به یکی تیر بدوزش که بسی سخته کمانی

هله بر قوس بنه زه ز کمینگاه برون جه

برهان خویش از این ده که تو زان شهر کلانی

چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا

بود اظهار زبانه به از اظهار زبانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی

و مماتی فی حیاتی و حیاتی فی مماتی

اقتلونی ذاب جسمی قدح القهوه قسمی

هله بشکن قفس ای جان چو طلبکار نجاتی

ز سفر بدر شوی تو چو یقین ماه نوی تو

ز شکست از چه تو تلخی چو همه قند و نباتی

چو تویی یار مرا تو به از این دار مرا تو

برسان قوت حیاتم که تو یاقوت زکاتی

چو بسی قحط کشیدم بنما دعوت عیدم

که نشد سیر دو چشمم به تره و نان براتی

حرکت کن حرکت‌هاست کلید در روزی

مگرت نیست خبر تو که چه زیباحرکاتی

به چنین رخ که تو داری چه کشی ناز سپیده

که نگنجد به صفت در که چه محمودصفاتی

بنه‌ای ساقی اسعد تو یکی بزم مخلد

که خماری است جهان را ز می و بزم نباتی

به حق بحر کف تو گهر باشرف تو

که به لطف و به گوارش تو به از آب فراتی

مثل ساغر آخر تو خرابی عقولی

که چو تحریمه اول سر ارکان صلاتی

کرمت مست برآید کف چون بحر گشاید

بدهد صدقه نپرسد که تو اهل صدقاتی

به کرم فاتح عقدی به عطا نقده نقدی

برهان منتظران را ز تمنای سباتی

نه در ابروی تو چینی نه در آن خوی تو کینی

به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی

رسی از ساغر مردان به خیالات مصور

ز ره سینه خرامان کنساء خفرات

و جوار ساقیات و سواق جاریات

تو بگو باقی این را انا فی سکر سقاتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاری

خنک آن دم که برآید ز خزان باد بهاری

خنک آن دم که بگویی که بیا عاشق مسکین

که تو آشفته مایی سر اغیار نداری

خنک آن دم که درآویزد در دامن لطفت

تو بگویی که چه خواهی ز من ای مست نزاری

خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقی مجلس

که کند بر کف ساقی قدح باده سواری

شود اجزای تن ما خوش از آن باده باقی

برهد این تن طامع ز غم مایده خواری

خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض

بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاری

خنک آن دم که ز مستی سر زلف تو بشورد

دل بیچاره بگیرد به هوس حلقه شماری

خنک آن دم که بگوید به تو دل کشت ندارم

تو بگویی که بروید پی تو آنچ بکاری

خنک آن دم که شب هجر بگوید که شبت خوش

خنک آن دم که سلامی کند آن نور بهاری

خنک آن دم که برآید به هوا ابر عنایت

تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباری

خورد این خاک که تشنه‌تر از آن ریگ سیاه است

به تمام آب حیات و نکند هیچ غباری

دخل العشق علینا بکأوس و عقار

ظهر السکر علینا لحبیب متوار

سخنی موج همی‌زد که گهرها بفشاند

خمشش باید کردن چو در اینش نگذاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

ای دهان آلوده جانی از کجا می خورده‌ای

و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره برده‌ای

با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشته‌ای

با کدامین پای راه بی‌رهی بسپرده‌ای

با کدامین دست بردی حادثات دهر را

از جمال دلربایی آینه بسترده‌ای

نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی

نی هزاران بار تو در زندگی خود مرده‌ای

نی هزاران بار اندر کوره‌های امتحان

درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسرده‌ای

نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی

نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشرده‌ای

چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو

از ورای این همه تو چونک اهل پرده‌ای

چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو

کز درون بحر دانش صافیی نی درده‌ای

گفت جانم کز عنایت‌های مخدوم زمان

صدر شمس الدین تبریزی تو ره گم کرده‌ای

گر یکی غمزه رساند مر تو را ای سنگ دل

از ورای این نشان‌ها که به گفت آورده‌ای

بی علاج و حیله‌ها گر سنگ باشی در زمان

گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمرده‌ای

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

ای بداده دیده‌های خلق را حیرانیی

وی ز لشکرهای عشقت هر طرف ویرانیی

ای مبارک چاشتگاهی کآفتاب روی تو

عالم دل را کند اندر صفا نورانیی

دم به دم خط می‌دهد جان‌ها که ما بنده توایم

ای سراسر بندگی عشق تو سلطانیی

تا چه می‌بینند جان‌ها هر دمی در روی تو

وز چه باشد هر زمانیشان چنین رقصانیی

از چه هر شب پاسبان بام عشق تو شوند

وز چه هر روزی بودشان بر درت دربانیی

این چه جام است این که گردان کرده‌ای بر جان‌ها

آب حیوان است این یا آتشی روحانیی

این چه سر گفتی تو با دل‌ها که خصم جان شدند

این چه دادی درد را تا می‌کند درمانیی

روستایی را چه آموزید نور عشق تو

تا ز لوح غیب دادش هر دمی خط خوانیی

شمس تبریزی فروکن سر از این قصر بلند

تا بقایی دیده آید در جهان فانیی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

از هوای شمس دین بنگر تو این دیوانگی

با همه خویشان گرفته شیوه بیگانگی

وحش صحرا گشته و رسوای بازاری شده

از هوای خانه او صد هزاران خانگی

صاعقه هجرش زده برسوخته یک بارگی

عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگی

من ز شمع عشق او نان پاره‌ای می‌خواستم

گفت بنویسید توقیعش پی پروانگی

ای گشاده قلعه‌های جان به چشم آتشین

ای هزاران صف دریده عشقت از مردانگی

ای خداوند شمس دین صد گنج خاک است پیش تو

تا چه باشد عاشق بیچاره‌ای یک دانگی

صد غریو و بانگ اندر سقف گردون افکنیم

من نیم در عشق پابرجای تو یک بانگی

عقل را گفتم میان جان و جانان فرق کن

شانه عقلم ز فرقش یاوه کرده شانگی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

ساخت بغراقان به رسم عید بغراقانیی

زهره آمد ز آسمان و می‌زند سرخوانیی

جبرئیل آمد به مهمان بار دیگر تا خلیل

می‌کند عجل سمین را از کرم بریانیی

روز مهمانی است امروز الصلا جان‌های پاک

هین ز سرها کاسه زیبا در چنین مهمانیی

بانگ جوشاجوش آمد بامدادان مر مرا

بوی خوش می‌آیدم از قلیه و بورانیی

می‌کشید آن بو مرا تا جانب مطبخ شدم

مطبخی پرنور دیدم مطبخی نورانیی

گفتمش زان کفچه‌ای تا نفس من ساکن شود

گفت رو کاین نیست ای جان بهره انسانیی

چون منش الحاح کردم کفچه را زد بر سرم

در سر و عقلم درآمد مستی و ویرانیی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:29 PM

 

گشت جان از صدر شمس الدین یکی سوداییی

در درون ظلمت سودا را داناییی

یک بلندی یافت بختم در هوای شمس دین

کز ورای آن نباشد وهم را گنجاییی

مایه سودا در این عشقم چنان بالا گرفت

کز سر سودا نداند پستی از بالاییی

موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست

بر سر آن موج چون خاشاک من هرجاییی

عقل پابرجای من چون دید شور بحر او

با چنین شوری ندارد عقل کل تواناییی

مصحف دیوانگی دیدم بخواندم آیتی

گشت منسوخ از جنونم دانش و قراییی

عشق یکتا دزد شب رو بود اندر سینه‌ها

عقل را خفته بگیرد دزددش یکتاییی

پیش از این سودا دل و جان عاقل رای خودند

بعد از آن غرقاب کی باشد تو را خودراییی

رو تو در بیمارخانه عاشقی تا بنگری

هر طرف دیوانه جانی هر سوی شیداییی

دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک

بر سر بام دلم از هجر خون انداییی

هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت

گر چه او پستی رود باشد بر آن بالاییی

گرد دارایی جان مظلم ناپایدار

گشت جان پایداری از چنان داراییی

یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها ببین

هر نفس جان بخشیی هر دم مسیح آساییی

یک نفس در پرده عشقش چو جانت غسل کرد

همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زاییی

چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر

گردد این رخسار سرخت زعفران سیماییی

نام مخدومی شمس الدین همی‌گو هر دمی

تا بگیرد شعر و نظمت رونق و رعناییی

خون ببین در نظم شعرم شعر منگر بهر آنک

دیده و دل را به عشقش هست خون پالاییی

خون چو می‌جوشد منش از شعر رنگی می‌دهم

تا نه خون آلود گردد جامه خون آلاییی

من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه

اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان ساییی

در هوای سایه‌ای عنقای آن خورشید لطف

دل به غربت برگرفته عادت عنقاییی

چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان

داد جان را از زمانه شیوه تنهاییی

چون شوم نومید از آن آهو که مشکش دم به دم

در طلب می‌داردم از بوی و از بویاییی

آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا

آه از آن ترکانه چشم کافر یغماییی

عقل در دهلیز عشقش خاکروبی بی‌دلی

ناطقه در لشکرش یا طبلیی یا ناییی

او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من

من نمی‌تانم که گویم نیستش بیناییی

من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش

دیدم او را پیچ پیچ و شورش و درواییی

گفتم آخر چیست گفتا دست را از من بشو

من نیم در عشق او امروزی و فرداییی

در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است

شد به جان درباختن آن شهر حاتم طاییی

و اندر آن جانی که گردان شد پیاله عشق او

عقل را باشد از آن جان محو و ناپیداییی

چون خیالش نیم شب در سینه آید می‌نگر

هر نواحی یوسفی و هر طرف حوراییی

در شکرریز لبش جان‌ها به هنگام وصال

هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخاییی

چون میی در عشق او تا کهنه‌تر تو مستتر

کی جوانی یاد آرد جانت یا برناییی

سلسله این عشق درجنبان و شورم بیش کن

بحر سودا را بجوش و کن جنون افزاییی

این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو

قطره‌ای گشته‌ست و ننماید همی‌دریاییی

بهر ضعف این دماغ زخمگاه عشق خویش

می‌کند آن زلف عنبر مشک و عنبرساییی

چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر

از گدایی حسن او دارند هر زیباییی

گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام

ور بود عیسی بگیرم ملت ترساییی

گر به جانش میل باشد جان شوم همچون هوا

ور به دنیا رو بیارد من شوم دنیاییی

جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او

گرده گرم از تنورت بخشدش پهناییی

نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند

ز اعتماد عفو تو دارند بدفرماییی

نفس را نفسی نماند دیو را دیوی شود

گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشاییی

ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر

گر ز تبریزم کنی خاک کفش بخشاییی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:28 PM

 

گر چه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی

و آنک نفی محض باشد گر چه اثباتی کنی

آنک او رد دل است از بددرونی‌های خویش

گر نفاقی پیشش آری یا که طاماتی کنی

ور تو خود را از بد او کور و کر سازی دمی

مدح سر زشت او یا ترک زلاتی کنی

آن تکلف چند باشد آخر آن زشتی او

بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی

او به صحبت‌ها نشاید دور دارش ای حکیم

جز که در رنجش قضاگو دفع حاجاتی کنی

مر مناجات تو را با او نباشد همدم او

جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی

آن مراعات تو او را در غلط‌ها افکند

پس ملازم گردد او وز غصه ویلاتی کنی

آن طرب بگذشت او در پیش چون قولنج ماند

تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی

آن کسی را باش کو در گاه رنج و خرمی

هست همچون جنت و چون حور کش هاتی کنی

از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود

شاید او را گر پرستی یا که چون لاتی کنی

ور نه بگریز از دگر کس تا به تبریز صفا

تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:28 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4424212
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث