تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است
ای شحنه چراش زو نمیرنجانی
تو دوش چه خواب دیدهای میدانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است
ای شحنه چراش زو نمیرنجانی
تو آب نی خاک نی تو دگری
بیرون ز جهان آب و گل در سفری
قالب جویست و جان در او آب حیات
آنجا که توئی از این دو هم بیخبری
توبه کردم ز شور و بیخویشتنی
عشقت بشنید از من به این ممتحنی
از هیزم توبهٔ من آتش بفروخت
میسوخت مرا که توبه دیگر نکنی
تقصیر نکرد عشق در خماری
تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
از خود گله کن اگر خماری داری
تا خشت به آسیا بری خاک آری
تقصیر نکرد عشق در خماری
تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
از خود گله کن اگر خماری داری
تا خشت به آسیا بری خاک آری
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
تا عشق آن روی پریزاد شوی
وانگه هردم چو خاک برباد شوی
دانم که در آتشی و بگذاشتمت
باشد که در این واقعه استاد شوی
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمهٔ نانی نانی
این نکتهٔ رمز اگر بدانی دانی
هر چیزی که در جستن آنی آنی
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی
سالار سپاه نفس و آدم نشوی
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محروم و همدم نشوی
تا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به سرچشمهٔ حیوان نرسی