به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی

چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی

عشق جامه می‌دراند عقل بخیه می‌زند

هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی

خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود

خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی

گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی

گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی

خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمئن

در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی

طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی

ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی

شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست

با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی

چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبله‌ای است

قبله‌ها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی

گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایه‌ای

کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:22 PM

 

مرغ دل پران مبا جز در هوای بیخودی

شمع جان تابان مبا جز در سرای بیخودی

آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد

تا بیفتد بر همه سایه همای بیخودی

گر هزاران دولت و نعمت ببیند عاشقی

ناید اندر چشم او الا بلای بیخودی

بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده‌ام

از حلاوت‌ها که دیدم در فنای بیخودی

جان و صد جان خود چه باشد گر کسی قربان کند

در هوای بیخودی و از برای بیخودی

عاشقا کمتر نشین با مردم غمناک تو

تا غباری درنیفتد در صفای بیخودی

باجفا شو با کسی کو عاشق هشیاری است

تا بیابی ذوق‌ها اندر وفای بیخودی

بیخودی را چون بدانی سروری کاسد شود

ای سری و سروری‌ها خاک پای بیخودی

خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک

لیک آن‌ها هیچ نبود جان به جای بیخودی

گر تو خواهی شمس تبریزی شود مهمان تو

خانه خالی کن ز خود ای کدخدای بیخودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

در فنای محض افشانند مردان آستی

دامن خود برفشاند از دروغ و راستی

مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان

آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی

سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد

گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی

کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش

لیک هم مطلق نه‌ای زیرا که در غوغاستی

در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده

نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی

تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس

می‌کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی

ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش

چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی

مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش

فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی

پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان

شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان‌هاستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

در فنای محض افشانند مردان آستی

دامن خود برفشاند از دروغ و راستی

مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان

آخر ای جان قلندر از چه پهلو خاستی

سالکی جان مجرد بر قلندر عرضه داد

گفت در گوشش قلندر کان طرف می واستی

کاین طرف هر چند سوزی در شرار عشق خویش

لیک هم مطلق نه‌ای زیرا که در غوغاستی

در جمال لم یزل چشم ازل حیران شده

نی فزودی از دو عالم نی ز نفیش کاستی

تو نه این جایی نه آن جا لیک عشاق از هوس

می‌کنند آن جا نظر کان جاستی آن جاستی

ای که از الا تو لافیدی بدین زفتی مباش

چشم‌ها را پاک کن بنگر که هم در لاستی

مرحبا جان عدم رنگ وجودآمیز خوش

فارغ از هست و عدم مر هر دو را آراستی

پاکی چشمت نباشد جز شه تبریزیان

شمس دین گر او بخواهد لیک نی زان‌هاستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

با یار بساز تا توانی

تا بی‌کس و مبتلا نمانی

بر آب حیات راه یابی

گر سر موافقت بدانی

با سایه یار رو یکی شو

منمای ز خویشتن نشانی

گر رطل گران دهند درکش

ای جان بگذار این گرانی

ای دل مپذیر بیش صورت

می‌باش چو آب در روانی

پذرفتن صورت از جمادی است

مفسر اگر از رحیق جانی

در مجلس دل درآ که آن جا

عیش است و حریف آسمانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

ای آنک تو خواب ما ببستی

رفتی و به گوشه‌ای نشستی

ما را همه بند دام کردی

ما بند شدیم و تو بجستی

جز دام تو نیست کفر و ایمان

یا رب که چه بس درازدستی

گر خواب و قرار رفت غم نیست

دولت بر ماست چون تو هستی

چون ساقی عاشقان تو باشی

پس باقی عمر ما و مستی

ای صورت جان و جان صورت

بازار بتان همه شکستی

ما را چو خیال تو بود بت

پس واجب گشت بت پرستی

عقل دومی و نفس اول

ای آمده بهر ما به پستی

این وهم من است شرح تو نیست

تو خود هستی چنانک هستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

رخ‌ها بنگر تو زعفرانی

کز درد همی‌دهد نشانی

شهری بنگر ز درد رنجور

چون باغ به موسم خزانی

این درد ز غصه فراق است

از هیبت حکم آسمانی

بیم است فلک سیاه گردد

از آتش و ناله نهانی

دوزخ بنگر که سر برآورد

ناگه ز میان شادمانی

برخاست غریو جان ز هر سو

هان ای کس بی‌کسان تو دانی

فرمود که این فراق فانی است

افغان ز فراق جاودانی

یا رب چه شود اگر تو ما را

از هر دو فراق وارهانی

این گفته و بسته شد دهانم

باقی تو بگو اگر توانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

ای قلب و درست را روایی

پیش تو که زفت کیمیایی

در ره خر بد ز اسب رهوار

از فضل تو کرده پیش پایی

گر پای سگی ره تو کوبد

بر شیر وغاش برفزایی

در عشق تو پاشکستگانند

دارند امید پرگشایی

در تو مگسی چو دل ببندد

یابد ز درت پر همایی

فضل تو علی هین گفت

تا نگشاید ره گدایی

خاموش که هر محال و صعبی

آسان شود از کف خدایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

 

برخیز و بزن یکی نوایی

بر یاد وصال دلربایی

هین وقت صبوح شد فتوحی

هین وقت دعاست الصلایی

بگشا سر خنب خسروانی

تا خلق زنند دست و پایی

صد گون گره است بر دل و نیست

جز باده جان گره گشایی

از جای ببر به یک قنینه

آن را که قرار نیست جایی

جز دشت عدم قرارگه نیست

چون نیست وجود را وفایی

بر سفره خاک تره‌ای نیست

هر سوی ز چیست ژاژخایی

عالم مردار و عامه چون سگ

کی دید ز دست سگ سخایی

ساقی درده صلا که چون تو

جان‌ها بندید جان فزایی

ما چون مس و آهنیم ثابت

در حیرت چون تو کیمیایی

در مغز فکن تو هوی هویی

وز خلق برآر های هایی

تا روح ز مستی و خرابی

نشناسد هجو از ثنایی

زین باده چو مست شد فلاطون

نشناسد درد از دوایی

دردی ده و عقل را چنان کن

کو درد نداند از صفایی

بر ناطق منطقی فروریز

از جام صبوحیان عطایی

تا دم نزند دگر نجوید

زنبیل و فطیر هر گدایی

خامش که تو را مسلم آمد

برساختن از عدم بقایی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 1:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4424873
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث