پیوسته مها عزم سفر میداری
چون چرخ مرا زیر و زبر میداری
شیری و منم شکار در پنجهٔ تو
دل خوردئی و قصد جگر میداری
پیوسته مها عزم سفر میداری
چون چرخ مرا زیر و زبر میداری
شیری و منم شکار در پنجهٔ تو
دل خوردئی و قصد جگر میداری
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
آنچه از تو ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
پیش آی خیال او که شوری داری
بر دیدهٔ من نشین که نوری داری
در طالع خود ز زهره سوری داری
در سینه چو داود زبوری داری
بینام و نشان چون دل و جانم کردی
بیکیف طرب دست زنانم کردی
گفتم به کجا روم که جان را جانیست
بیجا و روان همچو روانم کردی
بیرون نگری صورت انسان بینی
خلقی عجب از روم و خراسان بینی
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد
بنگر به درون که به جز انسان بینی
بیجهد به عالم معانی نرسی
زنده به حیات جاودانی نرسی
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
بیخود باشی هزار رحمت بینی
با خود باشی هزار زحمت بینی
همچون فرعون ریش را شانه مکن
گر شانه کنی سزای سبلت بینی
بیخود باشی هزار رحمت بینی
با خود باشی هزار زحمت بینی
همچون فرعون ریش را شانه مکن
گر شانه کنی سزای سبلت بینی
بیچاره دلا که آینهٔ هر اثری
گر سر کشی از صفات با دردسری
ای آینهای که قابل خیر وشری
زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری
بوئی ز تو و گل معطر نی نی
با دیدنت آفتاب و اختر نی نی
گوئی که شب است سوی روزن بنگر
گر تو بروی شب است دیگر نی نی