به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چو عشق آمد که جان با من سپاری

چرا زوتر نگویی کآری آری

جهان سوزید ز آتش‌های خوبان

جمال عشق و روی عشق باری

چو جان بیند جمال عشق گوید

شدم از دست و دست از من نداری

بدیدم عشق را چون برج نوری

درون برج نوری اه چه ناری

چو اشترمرغ جان‌ها گرد آن برج

غذاشان آتشی بس خوشگواری

ز دور استاده جانم در تماشا

به پیش آمد مرا خوش شهسواری

یکی رویی چو ماهی ماه سوزی

یکی مریخ چشمی پرخماری

که جان‌ها پیش روی او خیالی

جهان در پای اسب او غباری

همی‌رست از غبار نعل اسبش

بیابان در بیابان خوش عذاری

همی‌تازید عقلم اندک اندک

همی‌پرید از سر چون طیاری

همین دانم دگر از من مپرسید

که صد من نیست آن جا در شماری

من آن آبم که ریگ عشق خوردش

چه ریگی بلک بحر بی‌کناری

چو لاله کفته‌ای در شهر تبریز

شدم بر دست شمس الدین نگاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

نگفتم دوش ای زین بخاری

که نتوانی رضا دادن به خواری

در آن جان‌ها که شکر روید از حق

شکر باشد ز هر حسیش جاری

اگر صد خنب سرکه درکشد او

نه تلخی بینی او را نی نزاری

خدایت چون سر مستی نداده‌ست

حذر کن تا سر مستی نخاری

از آن سر چون سر جان را شراب است

همی‌نوشد شراب اختیاری

ز تو خنده همی پنهان کند او

که او خمری است و تو مسکین خماری

چو داد آن خواجه را سرکه فروشی

چه شیرین کرد بر وی سوکواری

گوارش خر از آن رخسار چون ماه

کز آن یابند مردان خوشگواری

درآید در تن تو نور آن ماه

چنان کاندر زمین لطف بهاری

ببخشد مر تو را هم خلعت سبز

رهاند مر تو را از خاکساری

تصورها همه زین بوی برده

برون روژیده از دل چون دراری

تفضل ایها الساقی و اوفر

و لکن لا براح مستعار

و صبحنا بخمر مستطاب

فان الیمن جما فی ابتکار

و مسینا بخمر من صبوح

و دم و اسلم ایا خیر المداری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

صلا ای صوفیان کامروز باری

سماع است و وصال و عیش آری

بکن ای موسی جان خلع نعلین

که اندر گلشن جان نیست خاری

کبوترها سراسر باز گردند

که افتاد این شکاران را شکاری

شود سرهای مستان فارغ از درد

چو سر درکرد خمر بی‌خماری

بخور که ساعتی دیگر نبینی

ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

برآور بینی و بوی دگر جوی

که این بینی است آن بو را مهاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

صلا ای صوفیان کامروز باری

سماع است و شراب و عیش آری

صلا که ساعتی دیگر نیابی

ز مشرق تا به مغرب هوشیاری

چنان در بحر مستی غرق گردند

که دل در عشق خوبی خوش عذاری

از این مستان ننوشی های و هویی

وزین خوبان نبینی گوشواری

در این مستان کجا وهمی رسیدی

گر این مستان ننالند از خماری

به صد عالم نگنجد از جلالت

چنین سلطان و اعظم شهریاری

ولیکن چون غبار انگیخت اسپش

به وهم آمد کر و فر سواری

دهان بربند کاین جا یک نظر نیست

که بشناسد سواری از غباری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

منم غرقه درون جوی باری

نهانم می‌خلد در آب خاری

اگر چه خار را من می‌نبینم

نیم خالی ز زخم خار باری

ندانم تا چه خار است اندر این جوی

که خالی نیست جان از خارخاری

تنم را بین که صورتگر ز سوزن

بر او بنگاشت هر سویی نگاری

چو پیراهن برون افکندم از سر

به دریا درشدم مرغاب واری

که غسل آرم برون آیم به پاکی

به خنده گفت موج بحر کاری

مثال کاسه چوبین بگشتم

بر آن آبی که دارد سهم ناری

نمی‌دانم که آن ساحل کجا شد

که پیدا نیست دریا را کناری

تو شمس الدین تبریز ار ملولی

به هر لحظه چه افروزی شراری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

اگر یار مرا از من برآری

من او گشتم بگو با او چه داری

میان ما چو تو مویی نبینی

تو مانی در میان شرمساری

ببین عیب ار چه عاشق گشت رسوا

نباشد عار گر بحری است عاری

بیا ای دست اندر آب کرده

کلوخ خشک خواهی تا برآری

تو خواهی همچو ابر بازگونه

که باران از زمین بر چرخ باری

چو ناخن نیز نگذارد تو را عشق

روا باشد که آن سر را بخاری

قراری یابی آنگه بر لب عشق

چو ساکن گشته‌ای در بی‌قراری

مکن یاد کسی ای جان شیرین

که نشناسد خزان را از بهاری

نداند عطسه را زان لاغ دیگر

نداند شیر از روبه عیاری

بگفتم ای ونک غوطی بخوردم

در آن موج لطیف شهریاری

شدم از کار من از شمس تبریز

بیا در کار گر تو مرد کاری

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

شنودم من که چاکر را ستودی

کی باشم من تو لطف خود نمودی

تو کان لعل و جان کهربایی

به رحمت برگ کاهی را ربودی

یکی آهن بدم بی‌قدر و قیمت

توام آیینه ای کردی زدودی

ز طوفان فناام واخریدی

که هم نوحی و هم کشتی جودی

دلا گر سوختی چون عود بوده

وگر خامی بسوز اکنون که عودی

به زیر سایه اقبال خفتم

برون پنج حس راهم گشودی

بدان ره بی‌پر و بی‌پا و بی‌سر

به شرق و غرب شاید شد به زودی

در آن ره نیست خار اختیاری

نه ترسایی است آن جا نه جهودی

برون از خطه چرخ کبودش

رهیده جان ز کوری و کبودی

چه می‌گریی بر خندندگان رو

چه می‌پایی همان جا رو که بودی

از این شهدی که صد گون نیش دارد

بجز دنبل ببین چیزی فزودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

دگرباره شه ساقی رسیدی

مرا در حلقه مستان کشیدی

دگرباره شکستی تو بها را

به جامی پرده‌ها را بردریدی

دگربار ای خیال فتنه انگیز

چو می بر مغز مستان بردویدی

بیا ای آهو از نافت پدید است

که از نسرین و نیلوفر چریدی

همه صحرا گل است و ارغوان است

بدان یک دم که در صحرا دمیدی

مکن ای آسمان ناموس کم کن

که از سودای ماه من خمیدی

بگو ای جان وگر نی من بگویم

که از شرم جمالش ناپدیدی

بگویم ای بهشت این دم به گوشت

که بی‌او بسته‌ای و بی‌کلیدی

چو خاتونان مصری ای شفق تو

چو دیدی یوسفم را کف بریدی

بدیدم دوش کبریتی به دستت

یقین کردم که دیکی می‌پزیدی

تو هم ای دل در آن مطبخ که او بود

پس دیوار چیزی می‌شنیدی

نه عیدی که دو بار آید به سالی

به رغم عید هر روزی تو عیدی

خداوندا به قدرت بی‌نظیری

که حسنی لانظیری برتنیدی

چنین نوری دهی اشکمبه‌ای را

چنینی را گزافه کی گزیدی

بگو ای گل که این لطف از کی داری

نه خار خشک بودی می‌خلیدی

تو هم ای چشم جنس خاک بودی

بگفتی من چه بینم هم بدیدی

تو هم ای پای برجا مانده بودی

دوانیدت دواننده دویدی

دم عیسی و علمش را عدوی

عجب ای خر بدین دعوت رسیدی

چو مال این علم ماند مرد ریگت

نه تو مانی نه علمی که گزیدی

جهان پیر را گفتم جوان شو

ببین بخت جوان تا کی قدیدی

بیا امید بین که نیک نبود

در این امید بی‌حد ناامیدی

بدو پیوندم از گفتن ببرم

نبرم زان شهی که تو بریدی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

نگارا تو گلی یا جمله قندی

که چون بینی مرا چون گل بخندی

نگارا تو به بستان آن درختی

که چون دیدم تو را بیخم بکندی

چه کم گردد ز حسنت گر بپرسی

که چونی در فراقم دردمندی

من آنم کز فراقت مستمندم

تو آنی که هلاک مستمندی

در این مطبخ هزاران جان به خرج است

ببین تو ای دل مسکین که چندی

چو حلقه بر درت سر می‌زنم من

چه چاره چون تو بر بام بلندی

بیا ای زلف چوگان حکم داری

که چون گویم در این میدان فکندی

سپند از بهر آن باشد که سوزد

دلا می سوز دلبر را سپندی

بیا ای جام عشق شمس تبریز

که درد کهنه را تو سودمندی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

 

به بخت و طالع ما ای افندی

سفر کردی از این جا ای افندی

چراغم مرد و دودم رفت بالا

دو چشمم ماند بالا ای افندی

زمین تا آسمان دود سیاه‌ست

سیه پوشید سودا ای افندی

در این عالم مرا تنها تو بودی

بماندم بی‌تو تنها ای افندی

کجا بختی که اندر آتش تو

ببیند حال ما را ای افندی

همی‌گویم افندی ای افندی

جوابم گوی و بازآ ای افندی

چه بازآیم چه گویم من که رفتم

ورای هفت دریا ای افندی

چه حیران و چه دشمن کام گشتم

تو رحمت کن خدایا ای افندی

همی‌ترسم که تا آن رحمت آید

نماند بنده برجا ای افندی

تتیپایش افندی این چه کردی

تتیپا ثا تتیپا ای افندی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:54 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4424855
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث