به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلا رو رو همان خون شو که بودی

بدان صحرا و هامون شو که بودی

در این خاکستر هستی چو غلطی

در آتشدان و کانون شو که بودی

در این چون شد چگونه چند مانی

بدان تصریف بی‌چون شو که بودی

نه گاوی که کشی بیگار گردون

بر آن بالای گردون شو که بودی

در این کاهش چو بیماران دقی

به عمر روزافزون شو که بودی

زبون طب افلاطون چه باشی

فلاطون فلاطون شو که بودی

ایم هو کی اسیرانه چه باشی

همان سلطان و بارون شو که بودی

اگر رویین تنی جسم آفت توست

همان جان فریدون شو که بودی

همان اقبال و دولت بین که دیدی

همان بخت همایون شو که بودی

رها کن نظم کردن درها را

به دریا در مکنون شو که بودی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

مرا چون ناف بر مستی بریدی

ز من چه ساقیا دامن کشیدی

چنین عشقی پدید آری به هر دم

پدیدآرنده چون ناپدیدی

دهل پیدا دهلزن چون است پنهان

زهی قفل و زهی این بی‌کلیدی

جنون طرفه پیدا گشت در جان

جنون را عقل‌ها کرده مریدی

هزاران رنگ پیدا شد از آن خم

منزه از کبودی و سپیدی

دو دیده در عدم دوز و عجب بین

زهی اومیدها در ناامیدی

اگر دریای عمانی سراسر

در آن ابری نگر کز وی چکیدی

در آن دکان تو تخته تخته بودی

اگر خود این زمان عرش مجیدی

در اقلیم عدم ز آحاد بودی

در این ده گر چه مشهور و وحیدی

همان جا رو چنان ز آحاد می‌باش

از آن گلشن چرا بیرون پریدی

بر این سو صد گره بر پایت افتاد

ز فکر وهمی و نکته عمیدی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

چرا ز اندیشه ای بیچاره گشتی

فرورفتی به خود غمخواره گشتی

تو را من پاره پاره جمع کردم

چرا از وسوسه صدپاره گشتی

ز دارالملک عشقم رخت بردی

در این غربت چنین آواره گشتی

زمین را بهر تو گهواره کردم

فسرده تخته گهواره گشتی

روان کردم ز سنگت آب حیوان

به سوی خشک رفتی خاره گشتی

تویی فرزند جان کار تو عشق است

چرا رفتی تو و هرکاره گشتی

از آن خانه که تو صد زخم خوردی

به گرد آن در و درساره گشتی

در آن خانه که صد حلوا چشیدی

نگشتی مطمئن اماره گشتی

خمش کن گفت هشیاریت آرد

نه مست غمزه خماره گشتی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

کجا شد عهد و پیمانی که کردی

کجا شد قول و سوگندی که خوردی

نگفتی چرخ تا گردان بود گرد

از این سرگشته هرگز برنگردی

نگفتی تا بود خورشید دلگرم

نکاهد گرم ما را هیچ سردی

نگفتی یک دل و مردانه باشیم

به جان جمله مردان و بمردی

مرا گویی اگر من جور کردم

بدان کردم که پیش از من تو کردی

چرا شاید که با چون من گدایی

چو تو شاهنشهی گیرد نبردی

میان ما و تو سرکنگبین است

ز من سرکه ز تو شکرنوردی

چو من سرکه فروشم پس تو شکر

بیفزا چون به شیرینی تو فردی

منم خاک و چو خاکی باد یابد

تو عذرش نه مگویش گرد کردی

نباشد راه را عار از چو من گرد

که زر را عار نبود رنگ زردی

شهاب آتش ما زنده بادا

چو القاب شهاب سهروردی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

اگر درد مرا درمان فرستی

وگر کشت مرا باران فرستی

وگر آن میر خوبان را به حیلت

ز خانه جانب میدان فرستی

وگر ساقی جان عاشقان را

میان حلقه مستان فرستی

همه ذرات عالم زنده گردد

چو جانم را بر جانان فرستی

وگر لب را به رحمت برگشایی

مفرح سوی بیماران فرستی

به دربان گفته‌ای مگذار ما را

مرا هر دم بر دربان فرستی

منم کشتی در این بحر و نشاید

که بر من باد سرگردان فرستی

همی‌خواهم که کشتیبان تو باشی

اگر بر عاشقان طوفان فرستی

مرا تا کی مها چون ارمغانی

به پیش این و پیش آن فرستی

دل بریان عاشق باده خواهد

تو او را غصه و گریان فرستی

یکی رطلی گران برریز بر وی

از آن رطلی که بر مردان فرستی

دل و جان هر دو را در نامه پیچم

اگر تو نامه پنهان فرستی

تو چون خورشید از مشرق برآیی

جهان بی‌خبر را جان فرستی

چه باشد ای صبا گر این غزل را

به خلوتخانه سلطان فرستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

کسی کو را بود در طبع سستی

نخواهد هیچ کس را تندرستی

مده دامن به دستان حسودان

که ایشان می‌کشندت سوی پستی

زیانتر خویش را و دیگران را

نباشد چون حسد در جمله هستی

هلا بشکن دل و دام حسودان

وگر نی پشت بخت خود شکستی

از این اخوان چو ببریدی چو یوسف

عزیز مصری و از گرگ رستی

اگر حاسد دو پایت را ببوسد

به باطن می‌زند خنجر دودستی

ندارد مهر مهره او چه گشتی

ندارد دل دل اندر وی چه بستی

اگر در حصن تقوا راه یابی

ز حاسد وز حسد جاوید رستی

اگر چه شیرگیری ترک او کن

نه آن شیر است کش گیری به مستی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

دلا تا نازکی و نازنینی

برو که نازنینان را نبینی

در این رنگی دلا تا تو بلنگی

نیابی در چنان تا تو چنینی

در آیینه نبینی روی خوبان

که تا با خوی زشتت همنشینی

تو زیبا شو که این آیینه زیباست

تو بی‌چین شو که آیینه است چینی

مشو پنهان که غیرت در کمین است

همی‌بیند تو را کاندر کمینی

ز خود پنهان شدی سر درکشیدی

ببستی چشم تا خود را نبینی

به لب یاسین همی‌خوانی ولیکن

ز کینه جمله تن دندان چو سینی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

تو نقشی نقش بندان را چه دانی

تو شکلی پیکری جان را چه دانی

تو خود می‌نشنوی بانگ دهل را

رموز سر پنهان را چه دانی

هنوز از کات کفرت خود خبر نیست

حقایق‌های ایمان را چه دانی

هنوزت خار در پای است بنشین

تو سرسبزی بستان را چه دانی

تو نامی کرده‌ای این را و آن را

از این نگذشته‌ای آن را چه دانی

چه صورت‌هاست مر بی‌صورتان را

تو صورت‌های ایشان را چه دانی

زنخ کم زن که اندر چاه نفسی

تو آن چاه زنخدان را چه دانی

درخت سبز داند قدر باران

تو خشکی قدر باران را چه دانی

سیه کاری مکن با باز چون زاغ

تو باز چتر سلطان را چه دانی

سلیمانی نکردی در ره عشق

زبان جمله مرغان را چه دانی

نگهبانی است حاضر بر تو سبحان

تو حیوانی نگهبان را چه دانی

تو را در چرخ آورده‌ست ماهی

تو ماه چرخ گردان را چه دانی

تجلی کرد این دم شمس تبریز

تو دیوی نور رحمان را چه دانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

نه آتش‌های ما را ترجمانی

نه اسرار دل ما را زبانی

برهنه شد ز صد پرده دل و عشق

نشسته دو به دو جانی و جانی

میان هر دو گر جبریل آید

نباشد ز آتشش یک دم امانی

به هر لحظه وصال اندر وصالی

به هر سویی عیان اندر عیانی

ببینی تو چه سلطانان معنی

به گوشه بامشان چون پاسبانی

سرشته وصل یزدان کوه طور است

در آن کان تاب نارد یک زمانی

اگر صد عقل کل بر هم ببندی

نگردد بامشان را نردبانی

نشانی‌های مردان سجده آرد

اگر زان بی‌نشان گویم نشانی

از آن نوری که حرف آن جا نگنجد

تو را این حرف گشته ارمغانی

کمر شد حرف‌ها از شمس تبریز

بیا بربند اگر داری میانی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

 

گر این سلطان ما را بنده باشی

همه گریند و تو در خنده باشی

وگر غم پر شود اطراف عالم

تو شاد و خرم و فرخنده باشی

وگر چرخ و زمین از هم بدرد

ورای هر دو جانی زنده باشی

به هفتم چرخ نوبت پنج داری

چو خیمه شش جهت برکنده باشی

همه مشتاق دیدار تو باشند

تو صد پرده فروافکنده باشی

چو اندیشه به جاسوسی اسرار

درون سینه‌ها گردنده باشی

دلا بر چشم خوبان چهره بگشا

که اندیشد که تو شرمنده باشی

بدیشان صدقه می‌ده چون هلالند

تو بدری از کجا گیرنده باشی

اگر خالی شوی از خویش چون نی

چو نی پر از شکر آکنده باشی

برو خرقه گرو کن در خرابات

چو سالوسان چرا در ژنده باشی

به عشق شمس تبریزی بده جان

که تا چون عشق او پاینده باشی

ادامه مطلب
پنج شنبه 15 تیر 1396  - 12:49 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4426584
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث