به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گر نرگس خون خوارش دربند امانستی

هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی

هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را

هم ساغر سلطانی اندر دورانستی

هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی

هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی

از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش

هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی

با هیچ دل مست او تقصیر نکرده‌ست او

پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی

وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن

کفو کمر وصلش ای کاش میانستی

صورتگر بی‌صورت گر ز آنک عیان بودی

در مردن این صورت کس را چه زیانستی

راه نظر ار بودی بی‌رهزن پنهانی

با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی

بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد

ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی

ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی

گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم

بالا همه باغستی پستی همه کانستی

از خلق نهان زان شد تا جمله مرا باشد

گر هیچ پدیدستی آن همگانستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی

در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی

چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی

چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی

در روح نظر کردی چون روح سفر کردی

از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی

رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی

ماننده بوی گل با باد صبا رفتی

نی باد صبا بودی نی مرغ هوا بودی

از نور خدا بودی در نور خدا رفتی

ای خواجه این خانه چون شمع در این خانه

وز ننگ چنین خانه بر سقف سما رفتی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

ماییم در این گوشه پنهان شده از مستی

ای دوست حریفان بین یک جان شده از مستی

از جان و جهان رسته چون پسته دهان بسته

دم‌ها زده آهسته زان راز که گفتستی

ماییم در این خلوت غرقه شده در رحمت

دستی صنما دستی می‌زن که از این دستی

عاشق شده بر پستی بر فقر و فرودستی

ای جمله بلندی‌ها خاک در این پستی

جز خویش نمی‌دیدی در خویش بپیچیدی

شیخا چه ترنجیدی بی‌خویش شو و رستی

بربند در خانه منمای به بیگانه

آن چهره که بگشادی و آن زلف که بربستی

امروز مکن جانا آن شیوه که دی کردی

ما را غلطی دادی از خانه برون جستی

صورت چه که بربودی در سر بر ما بودی

برخاستی از دیده در دلکده بنشستی

شد صافی بی‌دردی عقلی که توش بردی

شد داروی هر خسته آن را که توش خستی

ای دل بر آن ماهی زین گفت چه می‌خواهی

در قعر رو ای ماهی گر دشمن این شستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

آمد مه ما مستی دستی فلکا دستی

من نیست شدم باری در هست یکی هستی

از یک قدح و از صد دل مست نمی‌گردد

گر باده اثر کردی در دل تن از او رستی

بار دگر آوردی زان می که سحر خوردی

پر می‌دهیم گر نی این شیشه بنشکستی

بر جام من از مستی سنگی زدی اشکستی

از جز تو گر اشکستی بودی که نپیوستی

زین باده چشید آدم کز خویش برون آمد

گر مرده از این خوردی از گور برون جستی

گر سیر نه ای از سر هین خوار و زبون منگر

در ماه که از بالا آید به چه پستی

ای برده نمازم را از وقت چه بی‌باکی

گر رشک نبردی دل تن عشق پرستستی

آن مست در آن مستی گر آمدی اندر صف

هم قبله از او گشتی هم کعبه رخش خستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

ای سوخته یوسف در آتش یعقوبی

گه بیت و غزل گویی گه پای عمل کوبی

گه دور بگردانی گاهی شکر افشانی

گه غوطه خوری عریان در چشمه ایوبی

خلقان همه مرد و زن لب بسته و در شیون

وز دولت و داد او ما غرقه این خوبی

بر عشق چو می‌چسبد عاشق ز چه رو خسپد

چون دوست نمی‌خسپد با آن همه مطلوبی

آن دوست که می‌باید چون سوی تو می‌آید

از بهر چنان مهمان چون خانه نمی‌روبی

چون رزم نمی‌سازی چون چست نمی‌تازی

چون سر تو نیندازی از غصه محجوبی

ای نعل تو در آتش آن سوی ز پنج و شش

از جذبه آن است این کاندر غم و آشوبی

کی باشد و کی باشد کو گل ز تو بتراشد

بی‌عیب خرد جان را از جمله معیوبی

اجزای درختان را چون میوه کند دارا

بنگر که چه مبدل شد آن چوب از آن چوبی

زین به بتوان گفتن اما بمگو تن زن

منگر ز حساب ای جان در عالم محسوبی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

خواهم که روم زین جا پایم بگرفتستی

دل را بربودستی در دل بنشستستی

سر سخره سودا شد دل بی‌سر و بی‌پا شد

زان مه که نمودستی زان راز که گفتستی

برپر به پر روزه زین گنبد پیروزه

ای آنک در این سودا بس شب که نخفتستی

چون دید که می‌سوزم گفتا که قلاوزم

راهیت بیاموزم کان راه نرفتستی

من پیش توام حاضر گر چه پس دیواری

من خویش توام گر چه با جور تو جفتستی

ای طالب خوش جمله من راست کنم جمله

هر خواب که دیدستی هر دیگ که پختستی

آن یار که گم کردی عمری است کز او فردی

بیرونش بجستستی در خانه نجستستی

این طرفه که آن دلبر با توست در این جستن

دست تو گرفته‌ست او هر جا که بگشتستی

در جستن او با او همره شده و می‌جو

ای دوست ز پیدایی گویی که نهفتستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

با هر کی تو درسازی می‌دانک نیاسایی

زیر و زبرت دارم زیرا که تو از مایی

تا تو نشوی رسوا آن سر نشود پیدا

کان جام نیاشامد جز عاشق رسوایی

بردار صراحی را بگذار صلاحی را

آن جام مباحی را درکش که بیاسایی

در حلقه آن مستان در لاله و در بستان

امروز قدح بستان ای عاشق فردایی

بر رسم زبردستی می‌کن تو چنین مستی

تا بگذری از هستی ای سخره هرجایی

سرفتنه اوباشی همخرقه قلاشی

در مصر نمی‌باشی تا جمله شکرخایی

شمس الحق تبریزی جان را چه شکر ریزی

جز با تو نیارامد جان‌های مصفایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی

بیهوده چه می‌گردی بر آب چو دولابی

صحراست پر از شکر دریاست پر از گوهر

یک جو نبری زین دو بی‌کوشش و اسبابی

گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی

بگشادن چشم ارزد تا بانی مهتابی

محراب بسی دیدی در وی بنگنجیدی

اندر نظر حربی بشکافد محرابی

ما تشنه و هر جانب یک چشمه حیوانی

ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی

ره چیست میان ما جز نقص عیان ما

کو پرده میان ما جز چشم گران خوابی

شش نور همی‌بارد زان ابر که حق آرد

جسمت مثل بامی هر حس تو میزانی

شش چشمه پیوسته می‌گردد شب بسته

زان سوش روان کرده آن فاتح ابوابی

خورشید و قمر گاهی شب افتد در چاهی

بیرون کشدش زان چه بی‌آلت و قلابی

صد صنعت سلطانی دارد ز تو پنهانی

زیرا که ضعیفی تو بی‌طاقت و بی‌تابی

این مفرش و آن کیوان افلاک ورای آن

بر کف خدا لرزان ماننده سیمابی

دریا چو چنان باشد کف درخور آن باشد

اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی

بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان

چون دیو که بگریزد از عمر خطابی

بکری برمد از شو معشوق جهانش او

از جان عزیز خود بیگانه و صخابی

ره داده به دام خود صد زاغ پی بازی

چون باز به دام آمد برداشته مضرابی

خاموش که آن اسعد این را به از این گوید

بی‌صفقه صفاقی بی‌شرفه دبابی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

 

همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی

در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی

درکش قدح سودا هل تا بشوی رسوا

بربند دو چشم سر تا چشم نهان بینی

بگشای دو دست خود گر میل کنارستت

بشکن بت خاکی را تا روی بتان بینی

از بهر عجوزی را تا چند کشی کابین

وز بهر سه نان تا کی شمشیر و سنان بینی

نک ساقی بی‌جوری در مجلس او دوری

در دور درآ بنشین تا کی دوران بینی

این جاست ربا نیکو جانی ده و صد بستان

گرگی و سگی کم کن تا مهر شبان بینی

شب یار همی‌گردد خشخاش مخور امشب

بربند دهان از خور تا طعم دهان بینی

گویی که فلانی را ببرید ز من دشمن

رو ترک فلانی گو تا بیست فلان بینی

اندیشه مکن الا از خالق اندیشه

اندیشه جانان به کاندیشه نان بینی

با وسعت ارض الله بر حبس چه چفسیدی

ز اندیشه گره کم زن تا شرح جنان بینی

خامش کن از این گفتن تا گفت بری باری

از جان و جهان بگذر تا جان و جهان بینی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427744
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث