به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آورد طبیب جان یک طبله ره آوردی

گر پیر خرف باشی تو خوب و جوان گردی

تن را بدهد هستی جان را بدهد مستی

از دل ببرد سستی وز رخ ببرد زردی

آن طبله عیسی بد میراث طبیبان شد

تریاق در او یابی گر زهر اجل خوردی

ای طالب آن طبله روی آر بدین قبله

چون روی بدو آری مه روی جهان گردی

حبیب است در او پنهان کان ناید در دندان

نی تری و نی خشکی نی گرمی و نی سردی

زان حب کم از حبه آیی بر آن قبه

کان مسکن عیسی شد و آن حبه بدان خردی

شد محرز و شد محرز از داد تو هر عاجز

لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی

گفتم به طبیب جان امروز هزاران سان

صدق قدمی باشد چون تو قدم افشردی

از جا نبرد چیزی آن را که تو جا دادی

غم نسترد آن دل را کو را ز غم استردی

خامش کن و دم درکش چون تجربه افتادت

ترک گروان برگو تو زان گروان فردی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

افتاد دل و جانم در فتنه طراری

سنگینک جنگینک سر بسته چو بیماری

آید سوی بی‌خوابی خواهد ز درش آبی

آب چه که می‌خواهد تا درفکند ناری

گوید که به اجرت ده این خانه مرا چندی

هین تا چه کنی سازم از آتشش انباری

گه گوید این عرصه کاین خانه برآوردی

بوده‌ست از آن من تو دانی و دیواری

دیوار ببر زین جا این عرصه به ما واده

در عرصه جان باشد دیوار تو مرداری

آن دلبر سروین قد در قصد کسی باشد

در کوی همی‌گردد چون مشتغل کاری

ناگه بکند چاهی ناگه بزند راهی

ناگه شنوی آهی از کوچه و بازاری

جان نقش همی‌خواند می‌داند و می‌راند

چون رخت نمی‌ماند در غارت او باری

ای شاه شکرخنده‌ای شادی هر زنده

دل کیست تو را بنده جان کیست گرفتاری

ای ذوق دل از نوشت وی شوق دل از جوشت

پیش آر به من گوشت تا نشنود اغیاری

از باغ تو جان و تن پر کرده ز گل دامن

آموخت خرامیدن با تو به سمن زاری

زان گوش همی‌خارد کاومید چنین دارد

و آن گاه یقین دارد این از کرمت آری

تا از تو شدم دانا چون چنگ شدم جانا

بشنو هله مولانا زاری چنین زاری

تا عشق حمیاخد این مهر همی‌کارد

خامش که دلم دارد بی‌مشغله گفتاری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

گر عشق بزد راهم ور عقل شد از مستی

ای دولت و اقبالم آخر نه توام هستی

رستن ز جهان شک هرگز نبود اندک

خاک کف پای شه کی باشد سردستی

ای طوطی جان پر زن بر خرمن شکر زن

بر عمر موفر زن کز بند قفس رستی

ای جان سوی جانان رو در حلقه مردان رو

در روضه و بستان رو کز هستی خود جستی

در حیرت تو ماندم از گریه و از خنده

با رفعت تو رستم از رفعت و از پستی

ای دل بزن انگشتک بی‌زحمت لی و لک

در دولت پیوسته رفتی و بپیوستی

آن باده فروش تو بس گفت به گوش تو

جان‌ها بپرستندت گر جسم بنپرستی

ای خواجه شنگولی ای فتنه صد لولی

بشتاب چه می مولی آخر دل ما خستی

گر خیر و شرت باشد ور کر و فرت باشد

ور صد هنرت باشد آخر نه در آن شستی

چالاک کسی یارا با آن دل چون خارا

تا ره نزدی ما را از پای بننشستی

درجست در این گفتن بنمودن و بنهفتن

یک پرده برافکندی صد پرده نو بستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

ای دوست ز شهر ما ناگه به سفر رفتی

ما تلخ شدیم و تو در کان شکر رفتی

نوری که بدو پرد جان از قفس قالب

در تو نظری کرد او در نور نظر رفتی

رفتی تو از این پستی در شادی و در مستی

آن سوی زبردستی گر زیر و زبر رفتی

مانند خیالی تو هر دم به یکی صورت

زین شکل برون جستی در شکل دگر رفتی

امروز چو جانستی در صدر جنانستی

از دور قمر رستی بالای قمر رفتی

اکنون ز تن گریان جانا شده‌ای عریان

چون ترک کله کردی وز بند کمر رفتی

از نان شده‌ای فارغ وز منت خبازان

وز آب شدی فارغ کز تف جگر رفتی

نانی دهدت جانان بی‌معده و بی‌دندان

آبی دهدت صافی زان بحر که دررفتی

از جان شریف خود وز حال لطیف خود

بفرست خبر زیرا در عین خبر رفتی

ور ز آنک خبر ندهی دانم که کجاهایی

در دامن دریایی چون در و گهر رفتی

هان ای سخن روشن درتاب در این روزن

کز گوش گذر کردی در عقل و بصر رفتی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

یکی فرهنگ دیگر نو برآر ای اصل دانایی

ببین تو چاره‌ای از نو که الحق سخت بینایی

بسی دل‌ها چو گوهرها ز نور لعل تو تابان

بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی

زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق

گر آتش نیستش حقی وگر دارد چه فرمایی

برو ای جان دولت جو چه خواهم کرد دولت را

من و عشق و شب تیره نگار و باده پیمایی

بیا ای مونس روزم نگفتم دوش در گوشت

که عشرت در کمی خندد تو کم زن تا بیفزایی

دلا آخر نمی‌گویی کجا شد مکر و دستانت

چو جام از دست جان نوشی از آن بی‌دست و بی‌پایی

به هر شب شمس تبریزی چه گوهرها که می‌بیزی

چه سلطانی چه جان بخشی چه خورشیدی چه دریایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

من پای همی‌کوبم ای جان و جهان دستی

ای جان و جهان برجه از بهر دل مستی

ای مست مکش محشر بازآی ز شور و شر

آن دست بر آن دل نه ای کاش دلی هستی

ترک دل و جان کردم تا بی‌دل و جان گردم

یک دل چه محل دارد صد دلکده بایستی

بنگر به درخت ای جان در رقص و سراندازی

اشکوفه چرا کردی گر باده نخوردستی

آن باد بهاری بین آمیزش و یاری بین

گر نی همه لطفستی با خاک نپیوستی

از یار مکن افغان بی‌جور نیامد عشق

گر نی ره عشق این است او کی دل ما خستی

صد لطف و عطا دارد صد مهر و وفا دارد

گر غیرت بگذارد دل بر دل ما بستی

با جمله جفاکاری پشتی کند و یاری

گر پشتی او نبود پشت همه بشکستی

دامی که در او عنقا بی‌پر شود و بی‌پا

بی‌رحمت او صعوه زین دام کجا خستی

خامش کن و ساکن شو ای باد سخن گر چه

در جنبش باد دل صد مروحه بایستی

شمس الحق تبریزی ماییم و شب وحشت

گر شمس نبودی شب از خویش کجا رستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

الا ای جان قدس آخر به سوی من نمی‌آیی

هماره جان به تن آید تو سوی تن نمی‌آیی

بدم دامن کشان تا تو ز من دامن کشیدستی

ز اشک خون همی‌ریزم در این دامن نمی‌آیی

زهی بی‌آبی جانم چو نیسانت نمی‌بارد

زهی خرمن که سوی این سیه خرمن نمی‌آیی

چو دورم زان نظر کردن نظاره عالمی گشتم

نظاره من بیا گر تو نظر کردن نمی‌آیی

الا ای دل پری خوانی نگویی آن پری را تو

چرا خوابم ببردی گر به سحر و فن نمی‌آیی

الا ای طوق وصل او که در گردن همی‌زیبی

چو قمری ناله می‌دارم که در گردن نمی‌آیی

دل تو همچو سنگ و من چو آهن ثابت اندر عشق

ایا آهن ربا آخر سوی آهن نمی‌آیی

ز ما و من برست آن کس که تو رویی بدو آری

چرا تو سوی این هجران صد چون من نمی‌آیی

فزایش از کجا باشد بهارا چون نمی‌باری

سکونت از کجا آخر سوی مسکن نمی‌آیی

الا ای نور غایب بین در این دیده نمی‌تابی

الا ای ناطقه کلی بدین الکن نمی‌آیی

چو ارزن خرد گشتستم ز بهر مرغ مژده آور

الا ای مرغ مژده آور بدین ارزن نمی‌آیی

همه جان‌ها شده لرزان در این مکمن گه هجران

برای امن این جان‌ها در این مکمن نمی‌آیی

زبان چون سوسن تازه به مدحت ای خوش آوازه

الا گلزار ربانی بدین سوسن نمی‌آیی

الا ای باده شادان به عشق اندر چو استادان

درونت خنب سرمستی چرا از دن نمی‌آیی

معاش خانه جانم اگر نه از قرص خورشید است

چرا ای خانه بی‌خورشید تو روشن نمی‌آیی

اگر نه طالب اویی به خانه خانه خورشید

چرا چون شکل شب دزدان به هر روزن نمی‌آیی

چو صحرای جمال او برای جان بود مؤمن

چرا در خوف می‌باشی چرامؤمننمی‌آیی

تو بشکن جوز این تن را بکوب این مغز را درهم

چرا اندر چراغ عشق چون روغن نمی‌آیی

تو آب و روغنی کردی به نورت ره کجا باشد

مبر تو آب بی‌روغن که بی‌دشمن نمی‌آیی

چه نقد پاک می‌دانی تو خود را وین نمی‌بینی

که اندر دست خود ماندی و در مخزن نمی‌آیی

ز عشق شمس تبریزی چو موسی گفته‌ام ارنی

ز سوی طور تبریزی چرا چون لن نمی‌آیی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

مسلمانان مسلمانان مرا جانی است سودایی

چو طوفان بر سرم بارد از این سودا ز بالایی

مسلمانان مسلمانان به هر روزی یکی شوری

به کوی لولیان افتد از آن لولی سرنایی

مسلمانان مسلمانان ز جان پرسید کای سابق

ورای طور اندیشه حریفان را چه می‌پایی

مسلمانان مسلمانان بشویید از دل من دست

کز این اندیشه دادم دل به دست موج دریایی

مسلمانان مسلمانان خبر آن کارفرما را

که سخت از کار رفتم من مرا کاری بفرمایی

مسلمانان مسلمانان امانت دست من گیرید

که مستم ره نمی‌دانم بدان معشوق زیبایی

مسلمانان مسلمانان به کوی او سپاریدم

بر آن خاکم بخسپانید زان خاک است بینایی

مسلمانان مسلمانان زبان پارسی گویم

که نبود شرط در جمعی شکر خوردن به تنهایی

بیا ای شمس تبریزی که بر دست این سخن بیزی

به غیر تو نمی‌باید تویی آنک همی‌بایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

الا ای نقش روحانی چرا از ما گریزانی

تو خود از خانه آخر ز حال بنده می دانی

به حق اشک گرم من به حق روی زرد من

به پیوندی که با تستم ورای طور انسانی

اگر عالم بود خندان مرا بی‌تو بود زندان

بس است آخر بکن رحمی بر این محروم زندانی

اگر با جمله خویشانم چو تو دوری پریشانم

مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی

بر آن پای گریزانت چه بربندم که نگریزی

به جان بی‌وفا مانی چو یار ما گریزانی

ور از نه چرخ برتازی بسوزی هفت دریا را

بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی

وگر چو آفتابی هم روی بر طارم چارم

چو سایه در رکاب تو همی‌آیم به پنهانی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

 

الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی

روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی

یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم

که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی

نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق

از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی

در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد

چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی

چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا

نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی

چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی

در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی

نبیند خنده جان را مگر که دیده جان‌ها

نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی

ز عریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او

ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی

تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی

برو می‌چر چو استوران در این مرعای شهوانی

مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین

رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی

کز این جمله اشارت‌ها هم از کشتی هم از دریا

مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی

چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز

که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427745
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث