به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

بنامیزد نگویم من که تو آنی که هر باری

زهی صورت بدان صورت نمی‌مانی که هر باری

بسوزد دل اگر گویم همان دلدار پیشینی

بسوزد جان اگر گویم همان جانی که هر باری

فلک هم خرقه ازرق بدرد زود تا دامن

اگر تو آستین زان سان برافشانی که هر باری

زهی خلوت زهی شاهی مسلم گشت آگاهی

اگر زان سان من و ما را برون رانی که هر باری

بنال ای بلبل بیخود که سوز دیگر آوردی

بدان دم نامه گل را نمی‌خوانی که هر باری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:27 PM

 

مروت نیست در سرها که اندازند دستاری

کجا گیرد نظام ای جان به صرفه خشک بازاری

رها کن گرگ خونی را که رو نارد بدان صیدی

رها کن صرفه جویی را که برناید بدین کاری

چه باشد زر چه باشد جان چه باشد گوهر و مرجان

چو نبود خرج سودایی فدای خوبی یاری

ز بخل ار طوق زر دارم مرا غلی بود غلی

وگر خلخال زر دارم مرا خاری بود خاری

برو ای شاخ بی‌میوه تهی می‌گرد چون چرخی

شدستی پاسبان زر هلا می‌پیچ چون ماری

تو زر سرخ می‌گویش که او زرد است و رنجوری

تو خواجه شهر می‌خوانش که او را نیست شلواری

چرا از بهر همدردان نبازم سیم چون مردان

چرا چون شربت شافی نباشم نوش بیماری

نتانم بد کم از چنگی حریف هر دل تنگی

غذای گوش‌ها گشته به هر زخمی و هر تاری

نتانم بد کم از باده ز ینبوع طرب زاده

صلای عیش می‌گوید به هر مخمور و خماری

کرم آموز تو یارا ز سنگ مرمر و خارا

که می‌جوشد ز هر عرقش عطابخشی و ایثاری

چگونه میر و سرهنگی که ننگ صخره و سنگی

چگونه شیر حق باشد اسیر نفس سگساری

خمش کردم که رب دین نهان‌ها را کند تعیین

نماید شاخ زشتش را وگر چه هست ستاری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:27 PM

 

نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری

ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری

کی بگریزد ز دست حق کی پرهیزد ز شست حق

قیامت کو که تا بیند به نقد این شور و شر باری

یکی دستش چو قبض آمد یکی دستش چو بسط آمد

نداری زین دو بیرون شو گه باش و سفر باری

چو عیسی گر شکر خندی شکرخنده ببین از وی

چو موسی گر کمر بندی بر آن کوه کمر باری

شدی دربان هر دونی به زیر بام گردونی

به کوی یار ما دررو که بینی بام و در باری

به شاخ گل همی‌گفتم چه می‌رقصی در این گلخن

درآ در باغ جان بنگر شکوفه و شاخ تر باری

عطارد را همی‌گفتم به فضل و فن شدی غره

قلم بشکن بیا بشنو پیام نیشکر باری

به گوش زهره می‌گفتم که گوشت گرم شد از می

سر اندر بزم سلطان کن ببین سودای سر باری

چو سوسن صد زبان داری زبان درکش از این زاری

ز غنچه بسته لب بشنو ز خاموشان خبر باری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:27 PM

 

اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی

به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی

بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری

نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی

چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی

اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی

دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی

که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی

مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله

به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی

دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد

اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی

بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد

نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز محمودی

روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق

روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی

به برج عاشقان شه میان صادقان ره

که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی

بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی

گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی

در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه

اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی

برون از نور و دود است او که افروزید این آتش

از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی

دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی

بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی

نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی

چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی

در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن

که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی

چه آسان می‌شود مشکل به نور پاک اهل دل

چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی

ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل

تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

 

اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی

به تبریز آمدی این دم بیابان را بپیمودی

بپر ای دل که پر داری برو آن جا که بیماری

نماندی هیچ بیماری گر او رخسار بنمودی

چه کردی آن دل مسکین اگر چون تن گران بودی

اگر پرش ببخشیدی بر او دلبر ببخشودی

دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی

که بر تبریزیان در ره دواسپه او برافزودی

مبارک بادشان این ره به توفیق و امان الله

به هر شهری و هر جایی به هر دشتی و هر رودی

دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد

اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی

بپرید ای شهان آن سو که یابید آنچ قسمت شد

نحاسی را ز اکسیری ایازی را ز محمودی

روید ای عاشقان حق به اقبال ابد ملحق

روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی

به برج عاشقان شه میان صادقان ره

که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی

بپر ای دل به پنهانی به پر و بال روحانی

گرت طالب نبودی شه چنین پرهات نگشودی

در احسان سابق است آن شه به وعده صادق است آن شه

اگر نه خالق است آن شه تو را از خلق نربودی

برون از نور و دود است او که افروزید این آتش

از این آتش خرد نوری از این آذر هوا دودی

دلا اندر چه وسواسی که دود از نور نشناسی

بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی

نه از اولاد نمرودی که بسته آتش و دودی

چو فرزند خلیلی تو مترس از دود نمرودی

در آتش باش جان من یکی چندی چو نرم آهن

که گر آتش نبودی خود رخ آیینه که زدودی

چه آسان می‌شود مشکل به نور پاک اهل دل

چنانک آهن شود مومی ز کف شمع داوودی

ز شمس الدین شناس ای دل چو بر تو حل شود مشکل

تجلی بهر موسی دان به جودی که رسد جودی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

 

اگر گل‌های رخسارش از آن گلشن بخندیدی

بهار جان شدی تازه نهال تن بخندیدی

وگر آن جان جان جان به تن‌ها روی بنمودی

تنم از لطف جان گشتی و جان من بخندیدی

ور آن نور دو صد فردوس گفتی هی قنق گلدم

شدی این خانه فردوسی چو گل مسکن بخندیدی

وگر آن ناطق کلی زبان نطق بگشادی

تن مرده شدی گویا دل الکن بخندیدی

گر آن معشوق معشوقان بدیدستی به مکر و فن

روان‌ها ذوفنون گشتی و هر یک فن بخندیدی

دریدی پرده‌ها از عشق و آشوبی درافتادی

شدندی فاش مستوران گر او معلن بخندیدی

گر آن سلطان خوبی از گریبان سر برآوردی

همه دراعه‌های حسن تا دامن بخندیدی

ور آن ماه دو صد گردون به ناگه خرمنی کردی

طرب چون خوشه‌ها کردی و چون خرمن بخندیدی

ور او یک لطف بنمودی گشادی چشم جان‌ها را

خشونت‌ها گرفتی لطف و هر اخشن بخندیدی

شهنشاه شهنشاهان و قانان چون عطا دادی

به مسکینی شدی او گنج و بر مخزن بخندیدی

از آن می‌های لعل او ز پرده غیب رو دادی

حسن مستک شدی بی‌می و بر احسن بخندیدی

ور آن لعل لبان او گهرها دادی از حکمت

شدی مرمر مثال لعل و بر معدن بخندیدی

ور آن قهار عاشق کش به مهر آمیزشی کردی

که خارا بدادی شیر و تا آهن بخندیدی

وگر زالی از آن رستم بیابیدی نظر یک دم

به حق بر رستم دستان صف اشکن بخندیدی

در آن روزی که آن شیر وغا مردی کند پیدا

نه بر شیران مست آن روز مرد و زن بخندیدی

پیاپی ساقی دولت روان کردی می خلت

که تا ساغر شدی سرمست وز می دن بخندیدی

هر آن جانی که دست شمس تبریزی ببوسیدی

حیاتش جاودان گشتی و بر مردن بخندیدی

بدیدی زود امن او ز مردی جنگ می‌جستی

کراهت داشتی بر امن و بر مؤمن بخندیدی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

 

دل آتش پرست من که در آتش چو گوگردی

به ساقی گو که زود آخر هم از اول قدح دردی

بیا ای ساقی لب گز تو خامان را بدان می‌پز

زهی بستان و باغ و رز کز آن انگور افشردی

نشان بدهم که کس ندهد نشان این است ای خوش قد

که آن شب بردیم بیخود بدان مه روم بسپردی

تو عقلا یاد می‌داری که شاه عقلم از یاری

چو داد آن باده ناری به اول دم فرومردی

دو طشت آورد آن دلبر یکی ز آتش یکی پرزر

چو زر گیری بود آذر ور آتش برزنی بردی

ببین ساقی سرکش را بکش آن آتش خوش را

چه دانی قدر آتش را که آن جا کودک خردی

ز آتش شاد برخیزی ز شمس الدین تبریزی

ور اندر زر تو بگریزی مثال زر بیفسردی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

 

اگر یار مرا از من غم و سودا نبایستی

مرا صد درد کان بودی مرا صد عقل و رایستی

وگر کشتی رخت من نگشتی غرقه دریا

فلک با جمله گوهرهاش پیش من گدایستی

وگر از راه اندیشه بدین مستان رهی بودی

خرد در کار عشق ما چرا بی‌دست و پایستی

وگر خسرو از این شیرین یکی انگشت لیسیدی

چرا قید کله بودی چرا قید قبایستی

طبیب عشق اگر دادی به جالینوس یک معجون

چرا بهر حشایش او بدین حد ژاژخایستی

ز مستی تجلی گر سر هر کوه را بودی

مثال ابر هر کوهی معلق بر هوایستی

وگر غولان اندیشه همه یک گوشه رفتندی

بیابان‌های بی‌مایه پر از نوش و نوایستی

وگر در عهده عهدی وفایی آمدی از ما

دلارام جهان پرور بر آن عهد و وفایستی

وگر این گندم هستی سبکتر آرد می‌گشتی

متاع هستی خلقان برون زین آسیایستی

وگر خضری دراشکستی به ناگه کشتی تن را

در این دریا همه جان‌ها چو ماهی آشنایستی

ستایش می‌کند شاعر ملک را و اگر او را

ز خویش خود خبر بودی ملک شاعر ستایستی

وگر جبار بربستی شکسته ساق و دستش را

نه در جبر و قدر بودی نه در خوف و رجایستی

در آن اشکستگی او گر بدیدی ذوق اشکستن

نه از مرهم بپرسیدی نه جویای دوایستی

نشان از جان تو این داری که می‌باید نمی‌باید

نمی‌باید شدی باید اگر او را ببایستی

وگر از خرمن خدمت تو ده سالار منبل را

یکی برگ کهی بودی گنه بر کهربایستی

فراز آسمان صوفی همی‌رقصید و می‌گفت این

زمین کل آسمان گشتی گرش چون من صفایستی

خمش کن شعر می‌ماند و می‌پرند معنی‌ها

پر از معنی بدی عالم اگر معنی بپایستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

 

دل پردرد من امشب بنوشیده‌ست یک دردی

از آنچ زهره ساقی بیاوردش ره آوردی

چه زهره دارد و یارا که خواب آرد حشر ما را

که امشب می‌نماید عشق بر عشاق پامردی

زنان در تعزیت شب‌ها نمی‌خسبند از نوحه

تو مرد عاشقی آخر زبون خواب چون گردی

دلا می‌گرد چون بیدق به گرد خانه آن شه

بترس از مات و از قایم چو نطع عشق گستردی

مرا هم خواب می‌باید ولیکن خواب می‌ناید

که بیرون شد مزاج من هم از گرمی هم از سردی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

 

غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی

به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی

غلام باغبانانم که یارم باغبانستی

به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی

نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد

که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی

اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد

بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی

گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را

نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی

کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه

ولیک از های های او در عالم در امانستی

به دست دیدبان او یکی آیینه‌ای شش سو

که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی

چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر

برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی

ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم

ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بی‌نشانستی

همه سوها ز بی‌سو شد نشان از بی‌نشان آمد

چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی

چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری

ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی

چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم

که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی

از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن

ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی

ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه می‌آید

چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی

لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است

سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی

به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی

درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی

زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده

زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی

زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری

که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی

ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است

به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی

بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر

که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی

چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده

چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی

میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا

نماید روح از تأثیر گویی در میانستی

ز تن تا جان بسی راه است و در تن می‌نماند جان

چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی

نه شخص عالم کبری چنین بر کار بی‌جان است

که چرخ ار بی‌روانستی بدین سان کی روانستی

زمین و آسمان‌ها را مدد از عالم عقل است

که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی

جهان عقل روشن را مددها از صفات آید

صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی

که این تیر عوارض را که می‌پرد به هر سویی

کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی

اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است

اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی

چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی

چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی

چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی

وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی

تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل

و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی

خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید

غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی

خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره

سلام شاه می‌آرند و جان دامن کشانستی

خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند

و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی

خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است

مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی

وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است

کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی

چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی

که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی

گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر می‌یابد

تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی

ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم

دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی

همه اجزا همی‌گویند هر یک ای همه تو تو

همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی

درخت جان‌ها رقصان ز باد این چنین باده

گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی

درای کاروان دل به گوشم بانگ می‌آرد

گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی

درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم

وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی

سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی

ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی

ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده

ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی

گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو

گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی

اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو

ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی

چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی

چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی

کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست

تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی

چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ

و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی

خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است

که اندر شهر تبدیلت زبان‌ها چون سنانستی

عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر

تو نور شمع می‌سازی که اندر شمعدانستی

تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه

تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی

ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود

تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی

کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره

که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:22 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4432462
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث