به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی

که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان

بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی

چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید

ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن

حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی

بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی

قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی

وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد

به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی

اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی

وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی

که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو

وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی

گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا

گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی

به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را

که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی

منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه

که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی

دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من

خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی

چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی

ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی

بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی

زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش

که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمایی

که او صف‌های شیران را بدراند به تنهایی

کمان را چون بجنباند بلرزد آسمان را دل

فروافتد ز بیم او مه و زهره ز بالایی

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان

بلا و محنتی شیرین که جز با وی نیاسایی

چو او رخسار بنماید نماند کفر و تاریکی

چو جعد خویش بگشاید نه دین ماند نه ترسایی

مرا غیرت همی‌گوید خموش ار جانت می‌باید

ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی

ندارد چاره دیوانه به جز زنجیر خاییدن

حلالستت حلالستت اگر زنجیر می‌خایی

بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه می‌ترسی

قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه می‌پایی

وگر پرواز عشق تو در این عالم نمی‌گنجد

به سوی قاف قربت پر که سیمرغی و عنقایی

اگر خواهی که حق گویم به من ده ساغر مردی

وگر خواهی که ره بینم درآ ای چشم و بینایی

در آتش بایدت بودن همه تن همچو خورشیدی

اگر خواهی که عالم را ضیا و نور افزایی

گدازان بایدت بودن چو قرص ماه اگر خواهی

که از خورشید خورشیدان تو را باشد پذیرایی

اگر دلگیر شد خانه نه پاگیر است برجه رو

وگر نازک دلی منشین بر گیجان سودایی

گهی سودای فاسد بین زمانی فاسد سودا

گهی گم شو از این هر دو اگر همخرقه مایی

به ترک ترک اولیتر سیه رویان هندو را

که ترکان راست جانبازی و هندو راست لالایی

منم باری بحمدالله غلام ترک همچون مه

که مه رویان گردونی از او دارند زیبایی

دهان عشق می‌خندد که نامش ترک گفتم من

خود این او می‌دمد در ما که ما ناییم و او نایی

چه نالد نای بیچاره جز آنک دردمد نایی

ببین نی‌های اشکسته به گورستان چو می‌آیی

بمانده از دم نایی نه جان مانده نه گویایی

زبان حالشان گوید که رفت از ما من و مایی

هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش

که می‌ترسم که این آتش بگیرد راه بالایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

خواجه ترش مرا بگو سرکه به چند می‌دهی

هست شکرلبی اگر سرکه به قند می‌دهی

گر تو نمی‌خری مخر می به هوس همی‌خرم

عاشق و بیخودم مرا هرزه چه پند می‌دهی

پیشتر آ تو ای پری از ترشی تویی بری

تاج و کمر عطا کنی بخت بلند می‌دهی

جان به هزار ولوله بهر تو گشت حامله

کآتش عشق خویش را تو به سپند می‌دهی

چون فرهاد می‌کشی جان مرا به که کنی

ور نه به دست جان من از چه کلند می‌دهی

هر چه که می‌دهی بده بی‌خبر آن کسی که او

بر تو گمان برد که تو بهر گزند می‌دهی

برگ گلی همی‌بری باغ به پیش می‌کشی

لاشه خری همی‌بری بیست سمند می‌دهی

شاکر خدمتی ولی گاه ز لاابالیی

نی به گنه همی‌زنی نی به پسند می‌دهی

چون سر زید بشکند چاره عمرو می‌کنی

چون به دمشق قحط شد آب به جند می‌دهی

چند بگفتمت مگو لیک تو را گناه چیست

ای تو چو آسیا به تو آنچ دهند می‌دهی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

صبح چو آفتاب زد رایت روشناییی

لعل و عقیق می‌کند در دل کان گداییی

گر ز فلک نهان بود در ظلمات کان بود

گوهر سنگ را بود با فلک آشناییی

نور ز شرق می‌زند کوه شکاف می‌کند

در دل سنگ می‌نهد شعشعه عطاییی

در پی هر منوری هست یقین منوری

در پی هر زمینیی مرتقب سماییی

صورت بت نمی‌شود بی‌دل و دست آزری

آزر بتگری کجا باشد بی‌خداییی

گفت پیمبر به حق کآدمی است کان زر

فرق میان کان و کان هست به زرنماییی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی

برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی

سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد

شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی

درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد

بدران بند هستی را چه دربند مصلایی

به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن

اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی

بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی

پس پرده چه می‌باشی اگر خوبی و زیبایی

فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما

بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی

گهی از روی خود داده خرد را عشق و بی‌صبری

گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی

گهی از زلف خود داده به مؤمن نقش حبل الله

ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی

تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی

چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی

چرا تازه نمی‌باشی ز الطاف ربیع دل

چرا چون گل نمی‌خندی چرا عنبر نمی‌سایی

چرا در خم این دنیا چو باده بر نمی‌جوشی

که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی

ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت

الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه می‌پایی

ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان

که مؤمن آینه مؤمن بود در وقت تنهایی

ببیند خاک سر خود درون چهره بستان

که من در دل چه‌ها دارم ز زیبایی و رعنایی

ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه

که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی

ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه

که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی

عدم‌ها مر عدم‌ها را چو می‌بیند به دل گشته

به هستی پیش می‌آید که تا دزدد پذیرایی

به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی

که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی

چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا

سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی

میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین

میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی

ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت

بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی

ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو

درآ در آب و خوش می‌رو به آب و گل چه می‌پایی

به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل

به پای خود شدی جایی که آن جا دست می‌خایی

ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو

که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی

تو را دنیا همی‌گوید چرا لالای من گشتی

تو سلطان زاده‌ای آخر منم لایق به لالایی

تو را دریا همی‌گوید منت مرکب شوم خوشتر

که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی

خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم

اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

آنک بخورد دم به دم سنگ جفای صدمنی

غم نخورد از آنک تو روی بر او ترش کنی

می چو در او عمل کند رقص کند بغل زند

ز آنک نهاد در بغل خاص عقیق معدنی

مرد قمارخانه‌ام عالم بی‌کرانه‌ام

چشم بیار در رخم بنگر پیش روشنی

ننگرد او به رنگ تو غم نخورد ز جنگ تو

خواجه مگر ندیده‌ای ملک و مقام ایمنی

هیچ عسل ترش شود سرکه اگر ترش رود

از پی آب کی هلد روغن طبع روغنی

من که در آن نظاره‌ام مست و سماع باره‌ام

لیک سماع هر کسی پاک نباشد از منی

هست سماع ما نظر هست سماع او بطر

لیک نداند ای پسر ترک زبان ارمنی

در تک گور مؤمنان رقص کنان و کف زنان

مست به بزم لامکان خورده شراب مؤمنی

پیش تو است این دم او می‌نبری ز یار بو

می‌نگری تو سو به سو پله چشم می‌زنی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

زرگر آفتاب را بسته گاز می‌کنی

کرته شام را ز مه نقش و طراز می‌کنی

روز و شب و نتایج این حبشی و روم را

بر مثل اصولشان گرد و دراز می‌کنی

گاه مجاز بنده را حق و حقیقتی دهی

و آنک حقیقتی بود هزل و مجاز می‌کنی

این چه کرامت است ای نقش خیال روی او

با درهای بسته در خانه جواز می‌کنی

خاطر همچو باد را نقش جحود می‌دهی

خاطر بی‌نیاز را پر ز نیاز می‌کنی

در شب ابرگین غم مشعله‌ها درآوری

در دل تنگ پرگره پنجره باز می‌کنی

ما به دمشق عشق تو مست و مقیم بهر تو

تو ز دلال و عز خود عزم عزاز می‌کنی

گاه ز نیم زلتی برهمشان همی‌زنی

گاه خود از کبیرها چشم فراز می‌کنی

گاه گدای راه را همت شاه می‌دهی

گاه قباد و شاه را بنده آز می‌کنی

می‌شکنی به زیر پا نای طرب نوای را

چنگ شکسته بسته را لایق ساز می‌کنی

بربط عشرت مرا گاه سه تا همی‌کنی

پرده بوسلیک را گاه حجاز می‌کنی

جان ز وجود جود تو آمد و مغز نغز شد

باز ز پوست‌هاش چون همچو پیاز می‌کنی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

رو بنمودی به تو گر همگی نه جانمی

دیده شدی نشان من گر نه که بی‌نشانمی

سیمبرا نه من زرم لعل لبا نه گوهرم

جوهر زر نمودمی گر نه درون کانمی

لطف توام نمی‌هلد ور نه همه زمانه را

از هوس تو ای شکر همچو مگس برانمی

گلبن جان به عشق تو گفت اگر نترسمی

سوسن وار گشتمی سر همه سر زبانمی

گوید خلق عاقلی یک نفسی به خود بیا

گفتم اگر چنینمی یک نفسی چنانمی

سیم قبای ماه اگر لایق کوی تو بدی

من کمرش گرفتمی سوی تواش کشانمی

موج هوای عشق تو گر هلدی دمی مرا

آتش‌ها بکشتمی چاره عاشقانمی

گر نه ز تیر غیرت او چشم زمانه دوختی

فاش و عیان به دست او بر مثل کمانمی

از تبریز و شمس دین رمز و کنایت است این

آه چه شدی که پیش او من شده ترجمانمی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

جمع مکن تو برف را بر خود تا که نفسری

برف تو بفسراندت گر تو تنور آذری

آنک نجوشد او به خود جوش تو را تبه کند

و آنک ندارد آذری ناید از او برادری

فربهیش به دست جو غره مشو به پشم او

آن سر و سبلتش مبین جان وی است لاغری

گر خوشی است این نوا برجه و گرم پیش آ

سر تو چنین چنین مکن مشنو سست و سرسری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

 

هر بشری که صاف شد در دو جهان ورا دلی

دید غرض که فقر بد بانگ الست را بلی

عالم خاک همچو تل فقر چو گنج زیر او

شادی کودکان بود بازی و لاغ بر تلی

چشم هر آنک بسته شد تابش حرص خسته شد

و آنک ز گنج رسته شد گشت گران و کاهلی

گنج جمال همچو مه جانش بدیده گفته خه

بر ره او هزار شه آه شگرف حاصلی

وصف لبش بگفتمی چهره جان شکفتمی

راه بیان برفتمی لیک کجاست واصلی

جان بجهان و هم بجه سر بمکش سرک بنه

گر چه درون هر دو ده نیست درون قابلی

ای تبریز مشتهر بند به شمس دین کمر

ز آنک مبارک است سر بر کف پای کاملی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:17 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4427737
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث