به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی

پاک و لطیف همچو جان صبحدمی به تن رسی

آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت

زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی

کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد

تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی

همچو حسن ز دست غم جرعه زهر می‌کشم

ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی

گر چه غمت به خون من چابک و تیز می‌رود

هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی

جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان

پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی

چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش

بوک به بوی طره‌اش بر سر آن رسن رسی

زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود

چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی

حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد

مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی

لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین

طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

کعبه طواف می‌کند بر سر کوی یک بتی

این چه بتی است ای خدا این چه بلا و آفتی

ماه درست پیش او قرص شکسته بسته‌ای

بر شکرش نبات‌ها چون مگسی است زحمتی

جمله ملوک راه دین جمله ملایک امین

سجده کنان که ای صنم بهر خدای رحمتی

اهل هزار بحر و کف گوهر عشق را صدف

زان سوی عزت و شرف سخت بلندهمتی

او است بهشت و حور خود شادی و عیش و سور خود

در غلبات نور خود آه عظیم آیتی

بشنو این خطاب را ساخته شو جواب را

ذره مر آفتاب را گشت حریف و بابتی

ای تبریز محرمت شمس هزار مکرمت

گشته سخن سبوصفت بر یم بی‌نهایتی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

نیست به جز دوام جان ز اهل دلان روایتی

راحت‌های عشق را نیست چو عشق غایتی

شکر شنیدم از همه تا چه خوشند این رمه

هان مپذیر دمدمه ز آنک کند شکایتی

عشق مه است جمله رو ماه حسد برد بدو

جز که ندای ابشروا این است ورا قرائتی

هر سحری حلاوتی هر طرفی طراوتی

هر قدمی عجایبی هر نفسی عنایتی

خوبی جان چو شد ز حد و آن مدد است بر مدد

هست برای چشم بد نیک بلا حمایتی

پشت فلک ز جست و جو گشته چو عاشقان دوتو

ز آنک جمال حسن هو نادره است و آیتی

پرتو روی عشق دان آنک به هر سحرگهان

شمس کشید نیزه‌ای صبح فراشت رایتی

عشق چو رهنمون کند روح در او سکون کند

سر ز فلک برون کند گوید خوش ولایتی

ایزد گفت عشق را گر نبدی جمال تو

آینه وجود را کی کنمی رعایتی

گر چه که میوه آخر است ور چه درخت اول است

میوه ز روی مرتبت داشت بر او بدایتی

چند بود بیان تو بیش مگو به جان تو

هست دل از زبان تو در غم و در نکایتی

خلوتیان گریخته نقل سکوت ریخته

ز آنک سکوت مست را هست قوی وقایتی

گر چه نوای بلبلان هست دوای بی‌دلان

خامش تا دهد تو را عشق جز این جرایتی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

ای که به لطف و دلبری از دو جهان زیاده‌ای

ای که چو آفتاب و مه دست کرم گشاده‌ای

صبح که آفتاب خود سر نزده‌ست از زمین

جام جهان نمای را بر کف جان نهاده‌ای

مهدی و مهتدی تویی رحمت ایزدی تویی

روی زمین گرفته‌ای داد زمانه داده‌ای

مایه صد ملامتی شورش صد قیامتی

چشمه مشک دیده‌ای جوشش خنب باده‌ای

سر نبرد هر آنک او سر کشد از هوای تو

ز آنک به گردن همه بسته‌تر از قلاده‌ای

خیز دلا و خلق را سوی صبوح بانگ زن

گر چه ز دوش بیخودی بی‌سر و پا فتاده‌ای

هر سحری خیال تو دارد میل سردهی

دشمن عقل و دانشی فتنه مرد ساده‌ای

همچو بهار ساقیی همچو بهشت باقیی

همچو کباب قوتی همچو شراب شاده‌ای

خیز دلا کشان کشان رو سوی بزم بی‌نشان

عشق سواره‌ات کند گر چه چنین پیاده‌ای

ذره به ذره ای جهان جانب تو نظرکنان

گوهر آب و آتشی مونس نر و ماده‌ای

این تن همچو غرقه را تا نکنی ز سر برون

بند ردا و خرقه‌ای مرد سر سجاده‌ای

باده خامشانه خور تا برهی ز گفت و گو

یا حیوان ناطقی جمله ز نطق زاده‌ای

لطف نمای ساقیا دست بگیر مست را

جانب بزم خویش کش شاه طریق جاده‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری

می‌برمد از او دلم چون دل تو ز مقذری

هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی

نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری

گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن

زو نخورد شکرلبی فر ندهد به مخبری

گر قمر است و گر فلک ور صنمی است بانمک

کان همه است مشترک می‌نبود ورا فری

آنچ بداد عامه را خلعت خاص نبود آن

سور سگان کافران می‌نخورد غضنفری

مجلس خاص بایدم گر چه بود سوی عدم

شربت عام کم خورم گر چه بود ز کوثری

لاف مسیح می‌زنی بول خران چه بو کنی

با حدثی چه خو کنی همچو روان کافری

گر نبدی متاع زر اصل وجود بول خر

جان خران به بوی آن برنزدی چرا خوری

مرد چو گوهری بود قیمت خویش خود کند

شاد نشد به شحنگی هیچ قباد و سنجری

زر تو بریز بر گهر چونک بماند زیر زر

برنجهید بر زبر آن سبک است و ابتری

ور بجهید بر زبر قیمت او است بیشتر

بیش کنش نثار زر هست عزیز گوهری

ما گهریم و این جهان همچو زری در امتحان

بر سر زر برآ که لا گر تو نه‌ای محقری

شهوت حلق بی‌نمک شهوت فرج پس دوک

با سگ و خوک مشترک با خر و گاو همسری

نیست سزای مهتری نیست هوای سروری

همت شاه و سنجری قبله گه پیمبری

عشق و نیاز و بندگی هست نشان زندگی

در طلب تجلیی در نظری و منظری

آب حیات جستنی جامه در آب شستنی

بر در دل نشستنی تا بگشایدت دری

در طرب و معاشقه در نظر و معانقه

فرض بود مسابقه بر دل هر مظفری

نیست روش طرنطران بنگر سوی آسمان

در تک و پوی اختران هر یک چون مسخری

روز خنوسشان ببین شام کنوسشان ببین

سیر نفوسشان ببین گرد سرای مهتری

غارب و شارقان حق طالب و عاشقان حق

در تک و پوی و در سبق بی‌قدمی و بی‌پری

گرم روی خور نگر شب روی قمر نگر

ولوله سحر نگر راست چو روز محشری

جان تقی فرشته‌ای جان شقی درشته‌ای

نفس کریم کشتیی نفس لئیم لنگری

رحم چو جوی شیر بین شهوت جوی انگبین

عمر چو جوی آب دان شوق چو خمر احمری

در تو نهان چهارجو هیچ نبینیش که کو

همچو صفات و ذات هو هست نهان و ظاهری

جوشش شوق از کجا جنبش ذوق از کجا

لذت عمر در کمین رحم به زیر چادری

خلق شده شکار او فرجه کنان کار او

در پی اختیار او هر یک بسته زیوری

شب به مثال هندوی روز مثال جادوی

عدل مثال مشعله ظلم چو کور یا کری

عقل حریف جنگیی نفس مثال زنگیی

عشق چو مست و بنگیی صبر و حیا چو داوری

شاه بگفته نکته ای خفیه به گوش هر کسی

گفته به جان هر یکی غیر پیام دیگری

جنگ میان بندگان کینه میان زندگان

او فکند به هر زمان اینت ظریف یاوری

گفت حدیث چرب و خوش با گل و داد خنده‌اش

گفت به ابر نکته ای کرد دو چشم او تری

گوید گل که بزم به گوید ابر گریه به

هیچ یکی ز یک دگر پند نکرده باوری

گفته به شاخ رقص کن گفته به برگ کف بزن

گفته به چرخ چرخ زن گرد منازل ثری

گفته به عقل طیره شو گفته به عشق خیره شو

گفته به صبر خون گری در غم هجر دلبری

گفته به رخ بخند خوش گفته به زلف پرده کش

گفته به باد درربا پرده ز روی عبهری

گفته به موج شور کن کف ز زلال دور کن

گفته به دل عبور کن بر رخ هر مصوری

هر طرفی علامتی هر نفسی قیامتی

تا نکنی ملامتی گر شده‌ام سخنوری

بر سر من نبشت حق در دل من چه کشت حق

صبر مرا بکشت حق صبر نماند و صابری

این همه آب و روغن است آنچ در این دل من است

آه چه جای گفتن است آه ز عشق پروری

لاح صبوح سره فاح نسیم بره

جاء اوان دره برزه لمن یری

انزله من العلی انشأه من الولا

املاه من الملا فهمه لمن دری

زینه لوصله الحقه باصله

نوره بنوره ایقظه من الکری

لیس لهم ندیده کلهم عبیده

عز و جل و اغتنی لیس یرام بالشری

اکرمنا ابرنا طیبنا و سرنا

حدثنا به ما نجی اخبرنا بما جری

طاب جوار ظله من علی مقله

عز وجود مثله فی البلدان و القری

از تبریز شمس دین یک سحری طلوع کرد

ساخت شعاع نور او از دل بنده مظهری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

آمده‌ای که راز من بر همگان بیان کنی

و آن شه بی‌نشانه را جلوه دهی نشان کنی

دوش خیال مست تو آمد و جام بر کفش

گفتم می نمی‌خورم گفت مکن زیان کنی

گفتم ترسم ار خورم شرم بپرد از سرم

دست برم به جعد تو باز ز من کران کنی

دید که ناز می‌کنم گفت بیا عجب کسی

جان به تو روی آورد روی بدو گران کنی

با همگان پلاس و کم با چو منی پلاس هم

خاصبک نهان منم راز ز من نهان کنی

گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین

قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی

سوی شهی نگر که او نور نظر دهد تو را

ور به ستیزه سر کشی روز اجل چنان کنی

رنگ رخت که داد روز رد شو از برای او

چون ز پی سیاهه‌ای روی چو زعفران کنی

همچو خروس باش نر وقت شناس و پیش رو

حیف بود خروس را ماده چو ماکیان کنی

کژ بنشین و راست گو راست بود سزا بود

جان و روان تو منم سوی دگر روان کنی

گر به مثال اقرضوا قرض دهی قراضه‌ای

نیم قراضه قلب را گنج کنی و کان کنی

ور دو سه روز چشم را بند کنی باتقوا

چشمه چشم حس را بحر در عیان کنی

ور به نشان ما روی راست چو تیر ساعتی

قامت تیر چرخ را بر زه خود کمان کنی

بهتر از این کرم بود جرم تو را گنه تو را

شرح کنم که پیش من بر چه نمط فغان کنی

بس که نگنجد آن سخن کو بنبشت در دهان

گر همه ذره ذره را بازکشی دهان کنی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

آه چه دیوانه شدم در طلب سلسله‌ای

در خم گردون فکنم هر نفسی غلغله‌ای

زیر قدم می‌سپرم هر سحری بادیه‌ای

خون جگر می‌سپرم در طلب قافله‌ای

آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب

بر کف پای دل من از ره او آبله‌ای

هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری

هم به زمین درفکند هیبت او زلزله‌ای

هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد

صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هله‌ای

چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم

آید عشق چله گر بر سر من با چله‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

طوطی و طوطی بچه‌ای قند به صد ناز خوری

از شکرستان ازل آمده‌ای بازپری

قند تو فرخنده بود خاصه که در خنده بود

بزم ز آغاز نهم چون تو به آغاز دری

ای طربستان ابد ای شکرستان احد

هم طرب اندر طربی هم شکر اندر شکری

یوسف اندر تتقی یا اسدی بر افقی

یا قمر اندر قمر اندر قمر اندر قمری

ساقی این میکده‌ای نوبت عشرت زده‌ای

تا همه را مست کنی خرقه مستان ببری

مست شدم مست ولی اندککی باخبرم

زین خبرم بازرهان ای که ز من باخبری

پیشتر آ پیش که آن شعشعه چهره تو

می‌نهلد تا نگرم که ملکی یا بشری

رقص کنان هر قدحی نعره زنان وافرحی

شیشه گران شیشه شکن مانده از شیشه گری

جام طرب عام شده عقل و سرانجام شده

از کف حق جام بری به که سرانجام بری

سر ز خرد تافته‌ام عقل دگر یافته‌ام

عقل جهان یک سری و عقل نهانی دوسری

راهب آفاق شدم با همگان عاق شدم

از همگان می‌ببرم تا که تو از من نبری

با غمت آموخته‌ام چشم ز خود دوخته‌ام

در جز تو چون نگرد آنک تو در وی نگری

داد ده ای عشق مرا وز در انصاف درآ

چون ابدا آن توام نی قنقم رهگذری

من به تو مانم فلکا ساکنم و زیر و زبر

ز آنک مقیمی به نظر روز و شب اندر سفری

ناظر آنی که تو را دارد منظور جهان

حاضر آنی که از او در سفر و در حضری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی

تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی

من همه در حکم توام تو همه در خون منی

گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی

با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری

باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی

دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من

کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی

چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت

جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی

ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما

لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی

چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم

بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی

مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من

من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی

زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم

عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

 

چون دل من جست ز تن بازنگشتی چه شدی

بی‌دل من بی‌دل من راست شدی هر چه بدی

گر کژ و گر راست شدی ور کم ور کاست شدی

فارغ و آزاد بدی خواجه ز هر نیک و بدی

هیچ فضولی نبدی هیچ ملولی نبدی

دانش و گولی نبدی طبل تحیات زدی

خواجه چه گیری گروم تو نروی من بروم

کهنه نه‌ام خواجه نوم در مدد اندر مددی

آتش و نفتم نخورد ور بخورد بازدهد

چون عددی را بخورد بازدهد بی‌عددی

بر سر خرپشته من بانگ زن ای کشته من

دانک من اندر چمنم صورت من در لحدی

گر چه بود در لحدی خوش بودش با احدی

آنک در آن دام بود کی خوردش دام و ددی

و آنک از او دور بود گر چه که منصور بود

زارتر از مور بود ز آنک ندارد سندی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:12 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447076
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث