به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دامن کشانم می‌کشد در بتکده عیاره‌ای

من همچو دامن می‌دوم اندر پی خون خواره‌ای

یک لحظه هستم می‌کند یک لحظه پستم می‌کند

یک لحظه مستم می‌کند خودکامه‌ای خماره‌ای

چون مهره‌ام در دست او چون ماهیم در شست او

بر چاه بابل می‌تنم از غمزه سحاره‌ای

لاهوت و ناسوت من او هاروت و ماروت من او

مرجان و یاقوت من او بر رغم هر بدکاره‌ای

در صورت آب خوشی ماهی چو برج آتشی

در سینه دلبر دلی چون مرمری چون خاره‌ای

اسرار آن گنج جهان با تو بگویم در نهان

تو مهلتم ده تا که من با خویش آیم پاره‌ای

روزی ز عکس روی او بردم سبوی تا جوی او

دیدم ز عکس نور او در آب جو استاره‌ای

گفتم که آنچ از آسمان جستم بدیدم در زمین

ناگاه فضل ایزدی شد چاره بیچاره‌ای

شکر است در اول صفم شمشیر هندی در کفم

در باغ نصرت بشکفم از فر گل رخساره‌ای

آن رفت کز رنج و غمان خم داده بودم چون کمان

بود این تنم چون استخوان در دست هر سگساره‌ای

خورشید دیدم نیم شب زهره درآمد در طرب

در شهر خویش آمد عجب سرگشته‌ای آواره‌ای

اندر خم طغرای کن نو گشت این چرخ کهن

عیسی درآمد در سخن بربسته در گهواره‌ای

در دل نیفتد آتشی در پیش ناید ناخوشی

سر برنیارد سرکشی نفسی نماند اماره‌ای

خوش شد جهان عاشقان آمد قران عاشقان

وارست جان عاشقان از مکر هر مکاره‌ای

جان لطیف بانمک بر عرش گردد چون ملک

نبود دگر زیر فلک مانند هر سیاره‌ای

مانند موران عقل و جان گشتند در طاس جهان

آن رخنه جویان را نهان وا شد در و درساره‌ای

بی‌خار گردد شاخ گل زیرا که ایمن شد ز ذل

زیرا نماندش دشمنی گل چین و گل افشاره‌ای

خاموش خاموش ای زبان همچون زبان سوسنان

مانند نرگس چشم شو در باغ کن نظاره‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی

مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی

یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب

یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی

یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی

با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی

ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی

وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی

چندان در آتش درشدی کآتش در آتش درزدی

چندان نشان جستی که تو با بی‌نشان آمیختی

ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد

پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی

جان‌ها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی

آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی

از جنس نبود حیرتی بی‌جنس نبود الفتی

تو این نه‌ای و آن نه‌ای با این و آن آمیختی

هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو

صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی

آمیختی چندانک او خود را نمی‌داند ز تو

آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی

پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی

تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی

ای دولت و بخت همه دزدیده‌ای رخت همه

چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی

چرخ و فلک ره می‌رود تا تو رهش آموختی

جان و جهان بر می‌پرد تا با جهان آمیختی

حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر می‌کشد

گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی

خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی

و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی

این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا

رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی

رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی

جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی

از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی

از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی

شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا

بر بام چوبک می‌زنی با پاسبان آمیختی

اسرار این را مو به مو بی‌پرده و حرفی بگو

ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

دزدید جمله رخت ما لولی و لولی زاده‌ای

در هیچ مسجد مکر او نگذاشته سجاده‌ای

خرقه فلک ده شاخ از او برج قمر سوراخ از او

وای ار بیفتد در کفش چون من سلیمی ساده‌ای

زد آتش اندر عود ما بر آسمان شد دود ما

بشکست باد و بود ما ساقی به نادر باده‌ای

در کار مشکل می‌کند در بحر منزل می‌کند

جان قصه دل می‌کند کو عاشقی دل داده‌ای

دل داده آن باشد که او در صبر باشد سخت رو

نی چون تو گوشه گشته‌ای در گوشه‌ای افتاده‌ای

در غصه‌ای افتاده‌ای تا خود کجا دل داده‌ای

در آرزوی قحبه یا وسوسه قواده‌ای

شرمی بدار از ریش خود از ریش پرتشویش خود

بسته دو چشم از عاقبت در هرزه لب گشاده‌ای

خوب است عقل آن سری در عاقبت بینی جری

از حرص وز شهوت بری در عاشقی آماده‌ای

خامش که مرغ گفت من پرد سبک سوی چمن

نبود گرو در دفتری در حجره‌ای بنهاده‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی

تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی

من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم

وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی

من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را

آیینه‌ای دادم تو را باشد که با ما خو کنی

ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من

آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی

شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو

با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی

ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن

روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی

مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان

آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی

ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر

باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی

تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم

بس پرده‌ها برداشتم باشد که با ما خو کنی

استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم

و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی

شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا

بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

ای یوسف خوش نام هی در ره میا بی‌همرهی

مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی

آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری

و آن خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی

در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می‌رسد

دل را کی آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی

مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان

کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی

دامن ندارد غیر او جمله گدااند ای عمو

درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی

مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب

چون شب شود می‌گرد خوش بر بام او همچون مهی

بر بام او این اختران تا صبحدم چوبک زنان

والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی

آن انبیا کاندر جهان کردند رو در آسمان

رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی

بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا

زان سان که سوی کهربا بی‌پر و پا پرد کهی

می‌دانک بی‌انزال او نزلی نروید در زمین

بی‌صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی

ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان

همچون عرابی می‌کند آن اشتران را نهنهی

بر لوح دل رمال جان رمل حقایق می‌زند

تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی

خوشتر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان

زنده کن هر مرده‌ای بیناکن هر اکمهی

این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش

نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی

خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر

بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

از دار ملک لم یزل ای شاه سلطان آمدی

بر قلب ماهان برزدی سنجق ز شاهان بستدی

ماه آمدی از لامکان ای اصل کارستان جان

صد آفتاب و چرخ را چون ذره‌ها برهم زدی

یک مشعله افروختی تا روز و شب را سوختی

عذری به جرم آموختی نیکی خجل شد از بدی

از رشک پنهان ای پری در جان درآ تا دل بری

ای زهره صد مشتری ای سر لطف ایزدی

بخرام بخرام ای صنم زیرا تویی کاندر حرم

هم حسرت هر عابدی هم قبله هر معبدی

نقشی است بی‌مثل آن رخش پرنور پاک خالقش

زلفی است مشکین طره‌اش یا طیلسان احمدی

چون شمس تبریزی رود چون سایه جان در پی رود

در دیده خاکش توتیا یا کحل نور سرمدی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

من دوش دیدم سر دل اندر جمال دلبری

سنگین دلی لعلین لبی ایمان فزایی کافری

از جان و دل گوید کسی پیش چنان جانانه‌ای

از سیم و زر گوید کسی پیش چنان سیمین بری

لقمه شدی جمله جهان گر عشق را بودی دهان

دربان شدی جان شهان گر عشق را بودی دری

من می‌شنیدم نام دل ای جان و دل از تو خجل

ای مانده اندر آب و گل از عشق دلدل چون خری

ای جان بیا گوهر بچین ای دل بیا خوبی ببین

المستغاث ای مسلمین زین آفتی شور و شری

تن خود کی باشد تا بود فرش سواران غمش

سر کیست تا او سر نهد پیش چنان شه سروری

نک نوبهار آمد کز او سرسبز گردد عالمی

چون یار من شیرین دمی چون لعل او حلواگری

هر دم به من گوید رخش داری چو من زیبارخی

هر دم بدو گوید دلم داری چو بنده چاکری

آمد بهار ای دوستان خیزید سوی بوستان

اما بهار من تویی من ننگرم در دیگری

اشکوفه‌ها و میوه‌ها دارند غنج و شیوه‌ها

ما در گلستان رخت روییده چون نیلوفری

بلبل چو مطرب دف زنی برگ درختان کف زنی

هر غنچه گوید چون منی باشد خوشی کشی تری

آمد بهار مهربان سرسبز و خوش دامن کشان

تا باغ یابد زینتی تا مرغ یابد شهپری

تا خلق از او حیران شود تا یار من پنهان شود

تا جان ما را جان شود کوری هر کور و کری

آن جا که باشد شاه او بنده شود هر شاه خو

آن جا که باشد ناز او هر دل شود سامندری

مست و خرامان می‌رود در دل خیال یار من

ماهی شریفی بی‌حدی شاهی کریمی بافری

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

ای آنک اندر باغ جان آلاجقی برساختی

آتش زدی در جسم و جان روح مصور ساختی

پای درختان بسته بد تو برگشادی پایشان

صحن گلستان خاک بد فرشش ز گوهر ساختی

مرغ معماگوی را رسم سخن آموختی

باز دل پژمرده را صد بال و صد پر ساختی

ای عمر بی‌مرگی ز تو وی برگ بی‌برگی ز تو

الحق خدنگ مرگ را پاینده اسپر ساختی

عاشق در این ره چون قلم کژمژ همی‌رفتش قدم

بر دفتر جان بهر او پاکیزه مسطر ساختی

حیوان و گاوی را اگر مردم کنی نبود عجب

سرگین گاوی را چو تو در بحر عنبر ساختی

آن کو جهان گیری کند چون آفتاب از بهر تو

او را هم از اجزای او صد تیغ و لشکر ساختی

در پیش آدم گر ملک سجده کند نبود عجب

کز بهر خاکی چرخ را سقا و چاکر ساختی

از اختران در سنگ و گل تأثیرها درریختی

وز راه دل تا آسمان معراج معبر ساختی

در خاک تیره خارشی انداختی از بهر زه

یک خاک را کردی پدر یک خاک مادر ساختی

از گور در جنت اگر درها گشایی قادری

در گور تن از پنج حس بشکافتی در ساختی

در آتش خشم پدر صد آب رحمت می‌نهی

و اندر دل آب منی صد گونه آذر ساختی

از بلغم و صفرای ما وز خون و از سودای ما

زین چار خرقه روح را ای شاه چادر ساختی

روزی بیاید کاین سخن خصمی کند با مستمع

کب حیاتم خواندمت تو خویشتن کر ساختی

ای شمس تبریزی بگو شرح معانی مو به مو

دستش بده پایش بده چون صورت سر ساختی

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

ای رونق هر گلشنی وی روزن هر خانه‌ای

هر ذره از خورشید تو تابنده چون دردانه‌ای

ای غوث هر بیچاره‌ای واگشت هر آواره‌ای

اصلاح هر مکاره‌ای مقصود هر افسانه‌ای

ای حسرت سرو سهی ای رونق شاهنشهی

خواهم که یاران را دهی یک یاریی یارانه‌ای

در هر سری سودای تو در هر لبی هیهای تو

بی‌فیض شربت‌های تو عالم تهی پیمانه‌ای

هر خسروی مسکین تو صید کمین شاهین تو

وی سلسله تقلیب تو زنجیر هر دیوانه‌ای

هر نور را ناری بود با هر گلی خاری بود

بهر حرس ماری بود بر گنج هر ویرانه‌ای

ای گلشنت را خار نی با نور پاکت نار نی

بر گرد گنجت مار نی نی زخم و نی دندانه‌ای

یک عشرتی افراشتی صد تخم فتنه کاشتی

در شهر ما نگذاشتی یک عاقلی فرزانه‌ای

اندیشه و فرهنگ‌ها دارد ز عشقت رنگ‌ها

شب تا سحرگه چنگ‌ها ماه تو را حنانه‌ای

عقل و جنون آمیخته صد نعل در ره ریخته

در جعد تو آویخته اندیشه همچون شانه‌ای

ای چشم تو چون نرگسی شد خواب در چشمم خسی

بیدار می‌بینم بسی لیک از پی دانگانه‌ای

بقال با دوغ ترش جانش مراقب لب خمش

تا روز بیدار و به هش بر گوشه دکانه‌ای

چون روز گردد می‌دود از بهر کسب و بهر کد

تا خشک نانه او شود مشتری ترنانه‌ای

ای مزرعه بگذاشته در شوره گندم کاشته

ای شعله را پنداشته روزن تو چون پروانه‌ای

امروز تشریفت دهد تفهیم و تشریفت دهد

ترکیب و تألیفت دهد با عقل کل جانانه‌ای

خامش که تو زین رسته‌ای زین دام‌ها برجسته‌ای

جان و دل اندربسته‌ای در دلبری فتانه‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

 

این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌ای

که هر کجا مرده بود زنده کنم بی‌حیله‌ای

خوان روانم از کرم زنده کنم مرده بدم

کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌ای

گاهی تو را در بر کنم گاهی ز زهرت پر کنم

آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌ای

گر حبه‌ای آید به من صد کان پرزرش کنم

دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌ای

از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم

صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌ای

هر لحظه نومید را خرمن دهم بی‌کشتنی

هر لحظه درویش را قربت دهم بی‌چله‌ای

چشمه شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی

اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌ای

می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط

بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌ای

خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو

جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌ای

تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین

هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌ای

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4441532
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث