مطرب جانهای دل برده
تا به شب تا به شب همین پرده
جانهایی که مست و مخمورند
بر سر باده بادهای خورده
در خرابات مفردان رفته
خرقه آب و گل گرو کرده
مطرب جانهای دل برده
تا به شب تا به شب همین پرده
جانهایی که مست و مخمورند
بر سر باده بادهای خورده
در خرابات مفردان رفته
خرقه آب و گل گرو کرده
آمد آمد نگار پوشیده
صنم خوش عذار پوشیده
داد از گلستان حسن و جمال
باغ را نوبهار پوشیده
در زمین دل همه عشاق
رسته شد سبزه زار پوشیده
آن دم پرده سوز گرمش را
هر طرف گرمدار پوشیده
همگنان اشک و خون روان کرده
خونشان در تغار پوشیده
بوی آن خون همیرسد به دماغ
همچو مشک تتار پوشیده
تا از آن بو برند مشتاقان
سوی آن یار غار پوشیده
شمس تبریز صدقه جانت
بوسهای یا کنار پوشیده
خوش بود فرش تن نور دیده
خوش بود مرغ جان بپریده
جان نادیده خسیس شده
جان دیده رسیده در دیده
جان زرین و جان سنگین را
چون کلوخ از برنج بگزیده
سر کاغذ گشاده دست اجل
نقد در کاغذ است پیچیده
خمره پرعسل سرش بسته
پشت و پهلوش را تو لیسیده
خمره را بر زمین زن و بشکن
دیده نبود چنانک بشنیده
شمس تبریز بشکند خم را
که ز نامش فلک بلرزیده
ای جان ای جان فی ستر الله
اشتر میران فی ستر الله
جام آتش درکش درکش
پیش سلطان فی ستر الله
ساغر تا لب میخور تا شب
اندر میدان فی ستر الله
چشمش را بین خشمش را بین
پنهان پنهان فی ستر الله
یاری شنگی پروین رنگی
آمد مهمان فی ستر الله
دیدم مستش خستم دستش
آسان آسان فی ستر الله
ساقی برجه باده درده
پنگان پنگان فی ستر الله
خلاصه دو جهان است آن پری چهره
چو او نقاب گشاید فنا شود زهره
چو بر براق معانی کنون سوار شود
به پیش سلطنت او که را بود زهره
ستارگان سماوات جمله مات شوند
به طاس چرخ چو آن شه درافکند مهره
چو روح قدس ببیند ورا سجود کند
فرشتگان مقرب برند از او بهره
همای عرش خداوند شمس تبریزی
که هفت بحر بود پیش او یکی قطره
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده
بدیده گریه ما را بدین بخندیده
بخند جان و جهان چون مقام خنده تو راست
بکن که هر چه کنی هست بس پسندیده
ز درد و حسرت تو جان لالهها سیه است
گل از جمال رخ توست جامه بدریده
ز خلق عالم جانهای پاک بگزیدند
و آنگهان ز میانشان تو بوده بگزیده
بدانک عشق نبات و درخت او خشک است
به گرد گرد درخت من است پیچیده
چو خشک گشت درختم بسی بلندی یافت
چو زرد گشت رخم شد چو زر بنازیده
خزینههای جواهر که این دلم را بود
قمارخانه درون جمله را ببازیده
هزار ساغر هستی شکسته این دل من
خمار نرگس مخمور تو نسازیده
ز خام و پخته تهی گشت جان من باری
مدد مدد تو چنین آتشی فروزیده
مرا چو نی بنوازید شمس تبریزی
بهانه بر نی و مطرب ز غم خروشیده
برو برو که به بز لایق است بزغاله
برو که هست ز گاوان حیات گوساله
برو برو که خران گله گله جمع شدند
خر جوان و خر پیر و خر دو یک ساله
ز ناله تو مرا بوی خر همیآید
که خر کند به علف زار و ماده خر ناله
دماغ پاک بباید برای مشک و عبیر
گلولههای پلیدی برای جلاله
در آن زمان که خران بول خر به بو گیرند
زهی زمان و زهی حالت و زهی حاله
میا میا که به میدان دل خران نرسند
به صد هزار حیل میرسند خیاله
دلاله کیست بلیس این عروس دنیا را
عروس را تو قیاسی بکن ز دلاله
خموش باش سخن شرط نیست طالب را
که او ز اشارت ابرو رسد به دنباله
ز لقمهای که بشد دیده تو را پرده
مخور تو بیش که ضایع کنی سراپرده
حیات خویش در آن لقمه گر چه پنداری
ضمیر را سبل است آن و دیده را پرده
چرا مکن تو در این جا مگو چرا نکنم
که چشم جان را گشته است این چرا پرده
طلسم تن که ز هر زهر شهد بنمودهست
عروس پرده نمودهست مر تو را پرده
چو لقمه را ببریدی خیال پیش آید
خیالهاست شده بر در صفا پرده
خیال طبع به روی خیال روح آید
ز عقل نعره برآید که جان فزا پرده
دلا جدا شو از این پردههای گوناگون
هلا که تا نکند مر تو را جدا پرده
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
عجبتر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک از این بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر میرانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
از آن طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گلدسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر در آن مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
و زین بساط فنا هر دو دست خود شسته
دلم چو دیده و تو چون خیال در دیده
زهی مبارک و زیبا به فال در دیده
به بوی وصل دو دیده خراب و مست شدهست
چگونه باشد یا رب وصال در دیده
چو دیده بیشه آن شیرمست من باشد
چه زهره دارد گرگ و شکال در دیده
دو دیده را بگشا نور ذوالجلال ببین
ز فر دولت آن خوش خصال در دیده
چو چتر و سنجق آن رشک صد سلیمان دید
گشاد هدهد جان پر و بال در دیده
چو آفتاب جمالش بدیدهها درتافت
چه شعلههاست ز نور جلال در دیده
چو عقل عقل قنق شد درون خرگه جسم
عقول هیچ ندارد مجال در دیده
دو دیده مست شد از جان صدر شمس الدین
چه بادههاست از او مال مال در دیده