با قلاشان چو رد نهادی پائی
در عشق چو پخت جان تو سودائی
رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز
میدان که از این سپس نگنجی جائی
با قلاشان چو رد نهادی پائی
در عشق چو پخت جان تو سودائی
رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز
میدان که از این سپس نگنجی جائی
بالا شجری لب شکر و دل حجری
زنجیر سری، سیمبری رشک پری
چون برگذری درنگری دل ببری
چشمت مرساد سخت زیبا صوری
با زهره و با ماه اگر انبازی
رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی
بامی که به یک لگد فرو خواهد شد
آن به که لگد زنی فرو اندازی
با زهره و با ماه اگر انبازی
رو خانه ز ماه ساز اگر میسازی
بامی که به یک لگد فرو خواهد شد
آن به که لگد زنی فرو اندازی
با صورت دین صورت زردشت کشی
چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی
گر آینه زشتی ترا بنماید
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی
با دل گفتم که ای دل از نادانی
محروم ز خدمت شدهای میدانی
دل گفت مرا سخن غلط میرانی
من لازم خدمتم تو سرگردانی
بازآی که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
با بیخبران اگر نشستی بردی
با هشیاران اگر نشستی مردی
رو صومعه ساز همچو زر در کوره
از کوره اگر برون شدی افسردی
با بیخبران اگر نشستی بردی
با هشیاران اگر نشستی مردی
رو صومعه ساز همچو زر در کوره
از کوره اگر برون شدی افسردی
با خندهٔ بر بسته چرا خرسندی
چون گل باید که بیتکلف خندی
فرقست میان عشق کز جان خیزد
یا آنچه به ریسمانش برخود بندی