به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای صد هزار خرمن‌ها را بسوخته

زین پس مدار خرمن ما را بسوخته

از عشق سنگ خارا بر آهنی زده

برقی بجسته ز آهن و خارا بسوخته

از سر قدم بساختم ای آفتاب حسن

هم سر به جوش آمده هم پا بسوخته

سرنای این دلم ز تو بنواخت پرده‌ای

هم پرده‌اش دریده و سرنا بسوخته

در اصل زمهریر گر افتد ز آتشت

تا روز حشر بینی سرما بسوخته

از عالم نه جای ندا کرد عشق تو

هر جان که گوش داشته برجا بسوخته

ای لطف سوزشی که شرار جمال تو

جان را کشیده پیش و به عمدا بسوخته

آن روی سرخ را می احمر دمی بدید

صفرای عشق او می حمرا بسوخته

آن خد احمر ار بنمایی دمی دگر

سودای تو برآید و صفرا بسوخته

طبعی که لاف زلف مطرا همی‌زدی

از جعد طره تو مطرا بسوخته

در وا شدم به جستن تو جانب فلک

در وا نگشت ماندم دروا بسوخته

کی بینم از شعاع وصال تو آتشی

راه دراز هجر ز پهنا بسوخته

من چون سپند رقص کنان اندر او شده

شعر تر و قصیده غرا بسوخته

اندرفتاده برق به دکان عاشقان

بازار و نقد و ناقد و کالا بسوخته

زر گشته مس جسم ز اکسیر جان چنانک

ز اکسیر مس‌ها را استا بسوخته

ایمان و مؤمنان همه حیران شده ز عشق

زنار پیر راهب ترسا بسوخته

برقی ز شمس دین و ز تبریز آمده

ابری که پرده گشت ز بالا بسوخته

ادامه مطلب
چهارشنبه 14 تیر 1396  - 3:01 PM

 

گل را نگر ز لطف سوی خار آمده

دل ناز و باز کرده و دلدار آمده

مه را نگر برآمده مهمان شب شده

دامن کشان ز عالم انوار آمده

خورشید را نگر که شهنشاه اختر است

از بهر عذر گازر غمخوار آمده

منگر به نقطه خوار تو آن را نگر که دوست

اندر طواف نقطه چو پرگار آمده

آن دلبری که دل ز همه دلبران ربود

اندر وثاق این دل بیمار آمده

این عشق همچو روح در این خاکدان غریب

مانند مصطفاست به کفار آمده

همچون بهار سوی درختان خشک ما

آن نوبهار حسن به ایثار آمده

پنهان بود بهار ولی در اثر نگر

زو باغ زنده گشته و در کار آمده

جان را اگر نبینی در دلبران نگر

با قد سرو و روی چو گلنار آمده

گر عشق را نبینی در عاشقان نگر

منصوروار شاد سوی دار آمده

در عین مرگ چشمه آب حیات دید

آن چشمه ای که مایه دیدار آمده

آمد بهار عشق به بستان جان درآ

بنگر به شاخ و برگ به اقرار آمده

اقرار می‌کنند که حشر و قیامت است

آن مردگان باغ دگربار آمده

ای دل ز خود چو باخبری رو خموش کن

چون بی‌خبر مباش به اخبار آمده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

ای از تو من برسته ای هم توام بخورده

هم در تو می‌گدازم چون از توام فسرده

گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم

زیرا که می‌نگردد انگور نافشرده

چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی

و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده

از روزن تن خود چون نور بازگردیم

در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده

آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده

و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده

در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را

در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده

ای اصل اصل دل‌ها ای شمس حق تبریز

ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

ای از تو من برسته ای هم توام بخورده

هم در تو می‌گدازم چون از توام فسرده

گه در کفم فشاری گه زیر پا به هر غم

زیرا که می‌نگردد انگور نافشرده

چون نور آفتابی بر خاک ما فکندی

و آن گاه اندک اندک باز آن طرف ببرده

از روزن تن خود چون نور بازگردیم

در قرص آفتابی پاک از گناه و خرده

آن کس که قرص بیند گوید که گشت زنده

و آن کو به روزن آید گوید فلان بمرده

در جام رنج و شادی پوشیده اصل ما را

در مغز اصل صافیم باقی بمانده درده

ای اصل اصل دل‌ها ای شمس حق تبریز

ای صد جگر کبابت تا چیست قدر گرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

آن دم که دررباید باد از رخ تو پرده

زنده شود بجنبد هر جا که هست مرده

از جنگ سوی ساز آ وز ناز و خشم بازآ

ای رخت‌های خود را از رخت ما نورده

ای بخت و بامرادی کاندر صبوح شادی

آن جام کیقبادی تو داده ما بخورده

اندیشه کرد سیران در هجر و گشت سکران

صافت چگونه باشد چون جان فزاست درده

تو آفتاب مایی از کوه اگر برآیی

چه جوش‌ها برآرد این عالم فسرده

ای دوش لب گشاده داد نبات داده

خوش وعده‌ای نهاده ما روزها شمرده

بر باده و بر افیون عشق تو برفزوده

و از آفتاب و از مه رویت گرو ببرده

ای شیر هر شکاری آخر روا نداری

دل را به خرده گیری سوزیش همچو خرده

گر چه در این جهانم فتوی نداد جانم

گرد و دراز گشتن بر طمع نیم گرده

ای دوست چند گویی که از چه زردرویی

صفراییم برآرم در شور خویش زرده

کی رغم چشم بد را آری تو جعد خود را

کاین را به تو سپردم ای دل به ما سپرده

نی با تو اتفاقم نی صبر در فراقم

ز آسیب این دو حالت جان می‌شود فشرده

هم تو بگو که گفتت کالنقش فی الحجر شد

گفتار ما ز دل‌ها زو می‌شود سترده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

ای پاک از آب و از گل پایی در این گلم نه

بی‌دست و دل شدستم دستی بر این دلم نه

من آب تیره گشته در راه خیره گشته

از ره مرا برون بر در صدر منزلم نه

کارم ز پیچ زلفت شوریده گشت و مشکل

شوریده زلف خود را بر کار مشکلم نه

هر حاصلی که دارم بی‌حاصلی است بی‌تو

سیلاب عشق خود را بر کار و حاصلم نه

خواهی که گرد شمعم پروانه روح باشد

زان آتشی که داری بر شمع قابلم نه

چون رشته تبم من با صد گره ز زلفت

همچون گره زمانی بر زلف سلسلم نه

از چشم توست جانا پرسحر چاه بابل

سحری بکن حلالی در چاه بابلم نه

گفتی الست زان دم حاصل شده‌ست جانم

تعویذ کن بلی را بر جان حاملم نه

کی باشد آن زمانی کان ابر را برانی

گویی بیا و رخ را بر ماه کاملم نه

ای شمس حق تبریز ار مقبل است جانم

اقبال وصل خود را بر جان مقبلم نه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

ای گرد عاشقانت از رشک تخته بسته

وی جمله عاشقانت از تخت و تخته رسته

صد مطرقه کشیده در یک قدح بکرده

صد زین قدح کشیده چون عاقلان نشسته

یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی

من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته

از آهوان چشمت ای بس که شیر عشقت

هم پوست بردریده هم استخوان شکسته

دیدن به خواب در شب ماه تو را مبارک

وز بامداد رویت دیدن زهی خجسته

ای بنده کمینت گشته چو آبگینه

بشکسته آبگینه صد دست و پا بخسته

در حسن شمس تبریز دزدیده بنگریدم

زه گفتم و ز غیرت تیر از کمان بجسته

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

دیدم نگار خود را می‌گشت گرد خانه

برداشته ربابی می‌زد یکی ترانه

با زخمه چو آتش می‌زد ترانه خوش

مست و خراب و دلکش از باده مغانه

در پرده عراقی می‌زد به نام ساقی

مقصود باده بودش ساقی بدش بهانه

ساقی ماه رویی در دست او سبویی

از گوشه‌ای درآمد بنهاد در میانه

پر کرد جام اول زان باده مشعل

در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه

بر کف نهاده آن را از بهر دلستان را

آنگه بکرد سجده بوسید آستانه

بستد نگار از وی اندرکشید آن می

شد شعله‌ها از آن می بر روی او دوانه

می‌دید حسن خود را می‌گفت چشم بد را

نی بود و نی بیاید چون من در این زمانه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

از بس که مطرب دل از عشق کرد ناله

آن دلبرم درآمد در کف یکی پیاله

افکند در سر من آنچ از سرم برآرد

نو کرد عشق ما را باده هزارساله

می‌گشت دین و کیشم من مست وقت خویشم

نی نسیه را شناسم نی بر کسم حواله

من باغ جان بدادم چرخشت را خریدم

بر جام می‌نبشتم این بیع را قباله

ای سخره زمانه برهم بزن تو خانه

کاین کاله بیش ارزد وآنگه چگونه کاله

بربند این دهان را بگشا دهان جان را

بینی که هر دو عالم گردد یکی نواله

نپذیرد آن نواله جانت چو مست باشد

سرمست خد و خالش کی بنگرد به خاله

جان‌های آسمانی سرمست شمس تبریز

بگشای چشم و بنگر پران شده چو ژاله

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

برجه ز خواب و بنگر صبحی دگر دمیده

جویان و پای کوبان از آسمان رسیده

ای جان چرا نشستی وقت می است و مستی

آخر در این کشاکش کس نیست پاکشیده

بهر رضای مستی برجه بکوب دستی

دستی قدح پرستی پرراوق گزیده

ما را مبین چو مستان هر چه خورم می است آن

افیون شود مرا نان مخموری دو دیده

نگذاشت آن قیامت تا من کنم ریاضت

آن دیده‌اش ندیده گوشیش ناشنیده

او آب زندگانی می‌داد رایگانی

از قطره قطره او فردوس بردمیده

از دوست هر چه گفتم بیرون پوست گفتم

زان سر چه دارد آن جان گفتار دم بریده

با این همه دهانم گر رشک او نبستی

صد جای آسمان را تو دیدیی دریده

یخدان چه داند ای جان خورشید و تابشش را

کی داند آفرین را این جان آفریده

با این که می‌نداند چون جرعه‌ای ستاند

مستی خراب گردد از خویش وارهیده

تبریز تو چه دانی اسرار شمس دین را

بیرون نجسته‌ای تو زین چرخه خمیده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4445833
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث