به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده

دل رفته ما پی دل چون بی‌دلان دویده

دزدیده دل ز حسنت از عشق جامه واری

تا شحنه فراقت دستان دل بریده

از بس شکر که جانم از مصر عشق خورده

نی را ز ناله من در جان شکر دمیده

در سایه‌های عشقت ای خوش همای عرشی

هر لحظه باز جان‌ها تا عرش برپریده

ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین

از آب عشق رسته وین آهوان چریده

دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو

هر دیده خویشتن را در آینه بدیده

سرنای دولت تو ای شمس حق تبریز

گوش رباب جانی برتافته شنیده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده

فردا از او ببینی صد حور رو گشاده

بنگر به شهوت خود ساده‌ست و صاف بی‌رنگ

یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده

زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است

شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده

اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر

در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده

تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن

برگیر کاه گل را از روی خنب باده

سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد

آتش رخی برآید از زیر این سجاده

آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز

اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

بازآمد آن مغنی با چنگ سازکرده

دروازه بلا را بر عشق باز کرده

بازار یوسفان را از حسن برشکسته

دکان شکران را یک یک فراز کرده

شمشیر درنهاده سرهای سروران را

و آن گاهشان ز معنی بس سرفراز کرده

خود کشته عاشقان را در خونشان نشسته

و آن گاه بر جنازه هر یک نماز کرده

آن حلقه‌های زلفت حلق که راست روزی

ای ما برون حلقه گردن دراز کرده

از بس که نوح عشقت چون نوح نوحه دارد

کشتی جان ما را دریای راز کرده

ای یک ختن شکسته ای صد ختن نموده

وز نیم غمزه ترکی سیصد طراز کرده

بخت ابد نهاده پای تو را به رخ بر

کت بنده کمینم وآنگه تو ناز کرده

ای خاک پای نازت سرهای نازنینان

وز بهر ناز تو حق شکل نیاز کرده

ای زرگر حقایق ای شمس حق تبریز

گاهم چو زر بریده گاهم چو گاز کرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده

بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاه زاده

کرده به دست اشارت کز من بگو چه خواهی

مخمور می چه خواهد جز نقل و جام و باده

نقلی ز دل معلق جامی ز نور مطلق

در خلوت هوالحق بزم ابد نهاده

ای بس دغل فروشان در بزم باده نوشان

هش دار تا نیفتی ای مرد نرم و ساده

در حلقه قلاشی زنهار تا نباشی

چون غنچه چشم بسته چون گل دهان گشاده

چون آینه است عالم نقش کمال عشق است

ای مردمان کی دیده است جزوی ز کل زیاده

چون سبزه شو پیاده زیرا در این گلستان

دلبر چو گل سوار است باقی همه پیاده

هم تیغ و هم کشنده هم کشته هم کشنده

هم جمله عقل گشته هم عقل باده داده

آن شه صلاح دین است کو پایدار بادا

دست عطاش دایم در گردنم قلاده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

این جا کسی است پنهان دامان من گرفته

خود را سپس کشیده پیشان من گرفته

این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان

باغی به من نموده ایوان من گرفته

این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل

اما فروغ رویش ارکان من گرفته

این جا کسی است پنهان مانند قند در نی

شیرین شکرفروشی دکان من گرفته

جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند

سوداگری است موزون میزان من گرفته

چون گلشکر من و او در همدگر سرشته

من خوی او گرفته او آن من گرفته

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم

بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم

تا درد عشق دیدم درمان من گرفته

تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی

گر گرد درد گردی فرمان من گرفته

در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی

زین بحر سر برآری مرجان من گرفته

بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت

تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته

ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده

پیمانه جام کرده پیمان من گرفته

من دامنش کشیده کای نوح روح دیده

از گریه عالمی بین طوفان من گرفته

تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته

تو یار غار وآنگه یاران من گرفته

گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر

عشاق روح گشته ریحان من گرفته

یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته

مستان و می‌پرستان میدان من گرفته

همچو سگان تازی می‌کن شکار خامش

نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته

تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی

اشراق نور رویش کیهان من گرفته

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

قرابه باز دانا هش دار آبگینه

تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه

چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران

مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه

وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری

بر موزه محبت افتد هزار پینه

بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو

مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه

نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی

از دست حق رسیده بی‌واسطه قنینه

در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی

در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه

جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز

نو نو طرب فزاید بی‌کهنه‌های دینه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

پیغام زاهدان را کآمد بلای توبه

با آن جمال و خوبی آخر چه جای توبه

هم زهد برشکسته هم توبه توبه کرده

چون هست عاشقان را کاری ورای توبه

چون از جهان رمیدی در نور جان رسیدی

چون شمع سر بریدی بشکن تو پای توبه

شرط است بی‌قراری با آهوی تتاری

ترک خطا چو آمد ای بس خطای توبه

در صید چون درآید بس جان که او رباید

یک تیر غمزه او صد خونبهای توبه

چون هر سحر خیالش بر عاشقان بتازد

گرد غبار اسبش صد توتیای توبه

از باده لب او مخمور گشته جان‌ها

و آن چشم پرخمارش داده سزای توبه

تا باغ عاشقان را سرسبز و تازه کردی

حسنت خراب کرده بام و سرای توبه

ای توبه برگشاده بی‌شمس حق تبریز

روزی که ره نماید ای وای وای توبه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

روز ما را دیگران را شب شده

ز آفتابی اختران را شب شده

تیر دولت‌های ما پیروز شد

تیر جست و مر کمان را شب شده

روز خندان در رخ عین الیقین

کافرستان گمان را شب شده

برپریده مرغ ایمانت کنون

بی‌امان خواهی امان را شب شده

هر دمی روز است اندر کان جان

روز نقد توست کان را شب شده

عاشقان را روزهای بی‌نشان

عاقل رسم و نشان را شب شده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

جسته‌اند دیوانگان از سلسله

ز آنک برزد بوی جان از سلسله

نعره‌ها از عاشقان برخاسته

الامان و الامان از سلسله

جان مشتاقان نمی‌گنجد همی

در زمین و آسمان از سلسله

پیش لیلی می‌برم من هر دمی

جان مجنون ارمغان از سلسله

حلقه‌های عشق تو در گوش ماست

هوش ما را تو مران از سلسله

فتنه بین کز سلسله انگیختی

فتنه را هم می‌نشان از سلسله

صد نشان بر پای جان از بند توست

گر چه جان شد بی‌نشان از سلسله

شمس تبریزی مرادم زلف توست

گر چه کردم من بیان از سلسله

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

 

عشق تو از بس کشش جان آمده

کشتگانت شاد و خندان آمده

جان شکرخای است لیکن از توش

شکری دیگر به دندان آمده

دوش دیدم صورت دل را چنانک

باز خوش بر دست سلطان آمده

صید کرده جان هر مشتاق را

پر پرخون سوی جانان آمده

جمله جان‌ها سوی تو آید بود

یک جوی زر جانب کان آمده

گفتمش از عاشقان این خون ز چیست

ای تو از عشاق و رندان آمده

گفت خون باشد زبان عاشقی

عشق را خون است برهان آمده

بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست

راست گویم نور یزدان آمده

درد درد شمس تبریزی مرا

لحظه لحظه گنج درمان آمده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 4:00 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447672
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث