به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده

اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده

باد تو درختم را در رقص درآورده

یاد تو دهانم را پرشهد و شکر کرده

دانی که درخت من در رقص چرا آید

ای شاخ و درختم را پربرگ و ثمر کرده

از برگ نمی‌نازد وز میوه نمی‌یازد

ای صبر درختم را تو زیر و زبر کرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

دیدم رخ ترسا را با ما چو گل اشکفته

هم خلوت و هم بی‌گه در دیر صفا رفته

با آن مه بی‌نقصان سرمست شده رقصان

دستی سر زلف او دستی می بگرفته

در رسته بازاری هر جا بده اغیاری

در جانش زده ناری آن خونی آشفته

و آن لعل چو بگشاید تا قند شکر خاید

از عرش نثار آید بس گوهر ناسفته

دل دزدد و بستاند وز سر دلت داند

تا جمله فروخواند پنهانی ناگفته

از حسن پری زاده صد بی‌دل و دل داده

در هر طرف افتاده هم یک یک و هم جفته

نوری که از او تابد هر چشم که برتابد

بیدار ابد یابد در کالبد خفته

از هفت فلک بیرون وز هر دو جهان افزون

وین طرفه که آن بی‌چون اندر دل بنهفته

از بهر چنین مشکل تبریز شده حاصل

و اندر پی شمس الدین پای دل من کفته

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

ای جان تو جانم را از خویش خبر کرده

اندیشه تو هر دم در بنده اثر کرده

ای هر چه بیندیشی در خاطر تو آید

بر بنده همان لحظه آن چیز گذر کرده

از شیوه و ناز تو مشغول شده جانم

مکر تو به پنهانی خود کار دگر کرده

بر یاد لب تو نی هر صبح بنالیده

عشقت دهن نی را پرقند و شکر کرده

از چهره چون ماهت وز قد و کمرگاهت

چون ماه نو این جانم خود را چو قمر کرده

خود را چو کمر کردم باشد به میان آیی

ای چشم تو سوی من از خشم نظر کرده

از خشم نظر کردی دل زیر و زبر کردی

تا این دل آواره از خویش سفر کرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

از انبهی ماهی دریا به نهان گشته

انبه شده قالب‌ها تا پرده جان گشته

از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر

زهر از هوس دریا آب حیوان گشته

در عشرت آن دریا نی این و نه آن بوده

بر ساحل این خشکی این گشته و آن گشته

اندر هوس دریا ای جان چو مرغابی

چندان تو چنین گفته کز عشق چنان گشته

دوش از شکم دریا برخاست یکی صورت

و آن غمزه‌اش از دریا بس سخته کمان گشته

دل گفت به زیر لب من جان نبرم از وی

سوگند به جان دل کان کار چنان گشته

از غمزه غمازی وز طرفه بغدادی

دل گشته چنان شادی جانم همدان گشته

در بیشه درافتاده در نیم شبی آتش

در پختن این شیران تا مغز پزان گشته

از شعله آن بیشه تابان شده اندیشه

تا قالب جان پیشه بی‌جا و مکان گشته

گرمابه روحانی آوخ چه پری خوان است

وین عالم گورستان چون جامه کنان گشته

از بهر چنین سری در سوسن‌ها بنگر

دستوری گفتن نی سر جمله زبان گشته

شمس الحق تبریزی درتافته از روزن

تا آنچ نیارم گفت چون ماه عیان گشته

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

ای غایب از این محضر از مات سلام الله

وی از همه حاضرتر از مات سلام الله

ای نور پسندیده وی سرمه هر دیده

احسنت زهی منظر از مات سلام الله

ای صورت روحانی وی رحمت ربانی

بر مؤمن و بر کافر از مات سلام الله

چون ماه تمام آیی و آن گاه ز بام آیی

ای ماه تو را چاکر از مات سلام الله

ای غایب بس حاضر بر حال همه ناظر

وی بحر پر از گوهر از مات سلام الله

ای شاهد بی‌نقصان وی روح ز تو رقصان

وی مستی تو در سر از مات سلام الله

ای جوشش می از تو وی شکر نی از تو

وز هر دو تویی خوشتر از مات سلام الله

شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی

هم مشکی و هم عنبر از مات سلام الله

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

یا رب چه کس است آن مه یا رب چه کس است آن مه

کز چهره بزد آتش در خیمه و در خرگه

اندر ذقن یوسف چاهی چه عجب چاهی

صد یوسف کنعانی اندر تک آن خوش چه

آخر چه کند یوسف کز چاه بپرهیزد

کو دیده ربودستش و آن چاه میان ره

آن کس که ربود از رخ مر کاه ربایان را

انصاف بده آخر با او چه کند یک که

زنهار نگهدارید زان غمزه زبان‌ها را

کو مست بود خفته از حال همه آگه

شطرنج همی‌بازد با بنده و این طرفه

کاندر دو جهان شه او وز بنده بخواهد شه

جان بخشد و جان بخشد چندانک فناها را

در خانه و مان افتد هم ماتم و هم آوه

او جان بهاران است جان‌هاست درختانش

جان‌ها شود آبستن هم نسل دهد هم زه

هر آینه کو بیند شمس الحق تبریزی

هم آینه برسوزد هم آینه گوید خه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

من بیخود و تو بیخود (من مست و تو دیوانه) ما را کی برد خانه

من چند تو را (صد بار تو را) گفتم کم خور دو سه پیمانه

در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه

جانا به خرابات آ تا لذت جان بینی

جان را چه خوشی باشد بی‌صحبت جانانه

هر گوشه یکی مستی دستی ز بر دستی

و آن ساقی هر هستی با ساغر شاهانه

تو وقف خراباتی دخلت می و خرجت می

زین وقف به هشیاران مسپار یکی دانه

ای لولی بربط زن تو مستتری یا من

ای پیش چو تو مستی افسون من افسانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان

نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه

نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه

گفتم که رفیقی کن با من که منم خویشت

گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه

من بی‌دل و دستارم در خانه خمارم

یک سینه سخن دارم هین شرح دهم یا نه

در حلقه لنگانی می‌باید لنگیدن

این پند ننوشیدی از خواجه علیانه

سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی

برخاست فغان آخر از استن حنانه

شمس الحق تبریزی از خلق چه پرهیزی

اکنون که درافکندی صد فتنه فتانه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

بربند دهان از نان کآمد شکر روزه

دیدی هنر خوردن بنگر هنر روزه

آن شاه دو صد کشور تاجیت نهد بر سر

بربند میان زوتر کآمد کمر روزه

زین عالم چون سجین برپر سوی علیین

بستان نظر حق بین زود از نظر روزه

ای نقره باحرمت در کوره این مدت

آتش کندت خدمت اندر شرر روزه

روزه نم زمزم شد در عیسی مریم شد

بر طارم چارم شد او در سفر روزه

کو پر زدن مرغان کو پر ملک ای جان

این هست پر چینه و آن هست پر روزه

گر روزه ضرر دارد صد گونه هنر دارد

سودای دگر دارد سودای سر روزه

این روزه در این چادر پنهان شده چون دلبر

از چادر او بگذر واجو خبر روزه

باریک کند گردن ایمن کند از مردن

تخمه اثر خوردن مستی اثر روزه

سی روز در این دریا پا سر کنی و سر پا

تا دررسی ای مولا اندر گهر روزه

شیطان همه تدبیرش و آن حیله و تزویرش

بشکست همه تیرش پیش سپر روزه

روزه کر و فر خود خوشتر ز تو برگوید

دربند در گفتن بگشای در روزه

شمس الحق تبریزی هم صبری و پرهیزی

هم عید شکرریزی هم کر و فر روزه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

ناموس مکن پیش آ ای عاشق بیچاره

تا مرد نظر باشی نی مردم نظاره

ای عاشق الاهو ز استاره بگیر این خو

خورشید چو درتابد فانی شود استاره

آن‌ها که قوی دستند دست تو چرا بستند

زیرا تو کنون طفلی وین عالم گهواره

چون در سخن‌ها سفت و الارض مهادا گفت

ای میخ زمین گشته وز شهر دل آواره

ای بنده شیر تن هستی تو اسیر تن

دندان خرد بنما نعمت خور همواره

تا طفل بود سلطان دایه کندش زندان

تا شیر خورد ز ایشان نبود شه میخواره

از سنگ سبو ترسد اما چو شود چشمه

هر لحظه سبو آید تازان به سوی خاره

گوید که اگر زین پس او بشکندم شادم

جان داد مرا آبش یک باره و صد باره

گر در ره او مردم هم زنده بدو گردم

خود پاره دهم او را تا او کندم پاره

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

کی باشد من با تو باده به گرو خورده

تو برده و من مانده من خرقه گرو کرده

در می شده من غرقه چون ساغر و چون کوزه

با یار درافتاده بی‌حاجب و بی‌پرده

صد نوش تو نوشیده تشریف تو پوشیده

صد جوش بجوشیده این عالم افسرده

از نور تو روشن دل چون ماه ز نور خور

وز بوی گلت خوشدل چون روغن پرورده

تا خود چه فسون گفتی با گل که شد او خندان

تا خود چه جفا گفتی با خارک پژمرده

یک لحظه بخندانی یک لحظه بگریانی

ای نادره صنعت‌ها در صنع درآورده

عاقل ز تو نازارد زان روی که زشت آید

ظلمت ز مه آشفته خاری ز گل آزرده

بس غصه رسول آمد از منعم و می‌گوید

ده مرده شکر خوردی بگذار یکی مرده

پس فکر چو بحر آمد حکمت مثل ماهی

در فکر سخن زنده در گفت سخن مرده

نی فکر چو دام آمد دریا پس این دام است

در دام کجا گنجد جز ماهی بشمرده

پس دل چو بهشتی دان گفتار زبان دوزخ

وین فکر چو اعرافی جای گنه و خرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447435
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث