این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست جهان جان که بگذاشتهای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
این نیست ره وصل که پنداشتهای
این نیست جهان جان که بگذاشتهای
آن چشمه که خضر خورد از او آب حیات
اندر ره تست لیکن انباشتهای
ای عشرت نیست گشته هستک شدهای
وی عابد پیر بتپرستک شدهای
غم نیست اگرچه تنگدستک شدهای
از کوزهٔ سر فراخ مستک شدهای
ای دوست که دل ز دوست برداشتهای
نیکوست که دل ز دوست برداشتهای
دشمن چو شنیده مینگنجد از شوق
در پوست که دل ز دوست برداشتهای
ای خورشیدی که چهره افروختهای
از پرتو آن کمال آموختهای
از جملهٔ اختران که افروختهای
تو بیشتری که بیشتر سوختهای
ای آنکه مرا به لطف بنواختهای
در دفع کنون بهانهای ساختهای
گر با همگان عشق چنین باختهای
پس قیمت هیچ دوست نشناختهای
ای آنکه رخت چو آتش افروختهای
تا کی سوزی که صد رهم سوختهای
گوئی به رخم چشم بردوختهای
نی نی، تو مرا چنین نیاموختهای
ای آنکه حریف بازی ما بدهای
این مجلس جانست چرا تن زدهای
چون سوسن و سرو از غم آزاد بدی
بنده غم از آن شدی که خواجه شدهای
ای آنکه تو جان بنده را جان شدهای
در ظلمت کفر شمع ایمان شدهای
اندر دل من ترانهگویان شدهای
واندر سر من چو باده رقصان شدهای
ای آنکه به لطف دلستان همهای
در باغ طرب سرو روان همهای
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همهای
ای آنکه به لطف دلستان همهای
در باغ طرب سرو روان همهای
در ظاهر و باطن تو چون مینگرم
کس را نی ای نگار و آن همهای