به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هر روز پری زادی از سوی سراپرده

ما را و حریفان را در چرخ درآورده

صوفی ز هوای او پشمینه شکافیده

عالم ز بلای او دستار کشان کرده

سالوس نتان کردن مستور نتان بودن

از دست چنین رندی سغراق رضا خورده

دی رفت سوی گوری در مرده زد او شوری

معذورم آخر من کمتر نیم از مرده

هر روز برون آید ساغر به کف و گوید

والله که بنگذارم در شهر یک افسرده

ای مونس و ای جانم چندانت بپیچانم

تا شهد و شکر گردی ای سرکه پرورده

خستم جگرت را من بستان جگری دیگر

همچون جگر شیران ای گربه پژمرده

همرنگ دل من شو زیرا که نمی‌شاید

من سرخ و سپید ای جان تو زرد و سیه چرده

خامش کن و خامش کن دررو به حریم دل

کاندر حرمین دل نبود دل آزرده

شمس الحق تبریزی بادا دل بدخواهت

بر گرد جهان گردان در طمع یکی گرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

ناگاه درافتادم زان قصر و سراپرده

در قعر چنین چاهی ناخورده و نابرده

دنیا نبود عیدم من زشتی او دیدم

گلگونه نهد بر رو آن روسپی زرده

گلگونه چه آراید آن خاربن بد را

آن خار فرورفته در هر جگر و گرده

با تارک گل آمد موبند فروهشته

ابروی خود از وسمه آن کور سیه کرده

منگر تو به خلخالش ساق سیهش را بین

خوش آید شب بازی لیک از سپس پرده

رو دست بشو از وی ای صوفی روشسته

دل را بستر از وی ای مرد سراسترده

بدبخت و گران جانی کو بخت از او جوید

دربند بزرگی شد می‌سوزد چون خرده

فریاد رس ای جانان ما را ز گران جانان

ای از عدمی ما را در چرخ درآورده

خاموش سخن می‌ران زان خوش دم بی‌پایان

تا چند سخن سازی تو زین دم بشمرده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

هشیار شدم ساقی دستار به من واده

یا مشک سقا پر کن یا مشک به سقا ده

نیمی بخور ای ساقی ما را بده آن باقی

والله که غلط گفتم نی نی همه ما را ده

ای فتنه مرد و زن امشب در من بشکن

رخت من و نقد من بردار و به یغما ده

خواهی که همه دریا آب حیوان گردد

از جام شراب خود یک جرعه به دریا ده

خواهی که مه و زهره چون مرغ فرود آید

زان می که به کف داری یک رطل به بالا ده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

من سرخوش و تو دلخوش غم بی‌دل و بی‌سر به

دل می‌ده و بر می‌خور از دلبر و دل بر به

عالم همه چون دریا تن چون صدف جویا

جان وصف گهر گویا زین‌ها همه گوهر به

صورت مثل چادر جان رفته به چادر در

بی‌صورت و بی‌پیکر وز هر چه مصور به

تو پرده تن دیدی از سینه بنشنیدی

آن زخمه که دل می‌زد کان پرده دیگر به

از چهره تو زر می‌زن با چهره زر می‌گو

با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:40 PM

 

سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده

فسونگرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده

به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را

چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده

گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی

چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده

تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی

شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده

خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان

که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزیده

همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان

همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده

گزافه این نمی‌لافم خیالی بر نمی‌بافم

که صد ره دیده‌ام این را نمی‌گویم ز نادیده

کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم

صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده

خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق

که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:32 PM

 

سراندازان همی‌آیی ز راه سینه در دیده

فسونگرم می‌خوانی حکایت‌های شوریده

به دم در چرخ می‌آری فلک‌ها را و گردون را

چه باشد پیش افسونت یکی ادراک پوسیده

گناه هر دو عالم را به یک توبه فروشویی

چرایی زلت ما را تو در انگشت پیچیده

تو را هر گوشه ایوبی به هر اطراف یعقوبی

شکسته عشق درهاشان قماش از خانه دزدیده

خرامان شو به گورستان ندایی کن بدان بستان

که خیز ای مرده کهنه برقص ای جسم ریزیده

همان دم جمله گورستان شود چون شهر آبادان

همه رقصان همه شادان قضا از جمله گردیده

گزافه این نمی‌لافم خیالی بر نمی‌بافم

که صد ره دیده‌ام این را نمی‌گویم ز نادیده

کسی کز خلق می‌گوید که من بگریختم رفتم

صدق گو گر گریبانش پس پشت است بدریده

خمش کن بشنو ای ناطق غم معشوق با عاشق

که تا طالب بود جویان بود مطلب ستیزیده

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:32 PM

 

با زر غم و بی‌زر غم آخر غم با زر به

چون راهروی باری راهی که برد تا ده

بشنو سخن یاران بگریز ز طراران

از جمع مکش خود را استیزه مکن مسته

آدم ز چه عریان شد دنیا ز چه ویران شد

چون بود که طوفان شد ز استیزه که با مه

تا شمع نمی‌گرید آن شعله نمی‌خندد

تا جسم نمی‌کاهد جان می‌نشود فربه

خوی ملکی بگزین بر دیو امیری کن

گاو تو چو شد قربان پا بر سر گردون نه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:32 PM

 

چو در دل پای بنهادی بشد از دست اندیشه

میان بگشاد اسرار و میان بربست اندیشه

به پیش جان درآمد دل که اندر خود مکن منزل

گران جان دید مر جان را سبک برجست اندیشه

رسید از عشق جاسوسش که بسم الله زمین بوسش

در این اندیشه بیخود شد به حق پیوست اندیشه

خرابات بتان درشد حریف رطل و ساغر شد

همه غیبش مصور شد زهی سرمست اندیشه

برست او از خوداندیشی چنان آمد ز بی‌خویشی

که از هر کس همی‌پرسد عجب خود هست اندیشه

فلک از خوف دل کم زد دو دست خویش بر هم زد

که از من کس نرست آخر چگونه رست اندیشه

چنین اندیشه را هر کس نهد دامی به پیش و پس

گمان دارد که درگنجد به دام و شست اندیشه

چو هر نقشی که می‌جوید ز اندیشه همی‌روید

تو مر هر نقش را مپرست و خود بپرست اندیشه

جواهر جمله ساکن بد همه همچون اماکن بد

شکافید این جواهر را و بیرون جست اندیشه

جهان کهنه را بنگر گهی فربه گهی لاغر

که درد کهنه زان دارد که نوزاد است اندیشه

که درد زه ازان دارد که تا شه زاده‌ای زاید

نتیجه سربلند آمد چو شد سربست اندیشه

چو دل از غم رسول آمد بر دل جبرئیل آمد

چو مریم از دو صد عیسی شده‌ست آبست اندیشه

چو شهد شمس تبریزی فزاید در مزاجم خون

از آن چون زخم فصادی رگ دل خست اندیشه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:32 PM

 

زهی بزم خداوندی زهی می‌های شاهانه

زهی یغما که می‌آرد شه قفجاق ترکانه

دلم آهن همی‌خاید از آن لعلین لبی که او

کنار لطف بگشاید میان حلقه مستانه

هر آن جانی که شد مجنون به عشق حالت بی‌چون

کجا گیرد قرار اکنون بدین افسون و افسانه

چو او طره برافشاند سوی عاشق همی‌داند

که از زنجیر جنبیدن بجنبد شور دیوانه

به عشق طره‌های او که جعد و شاخ شاخ آمد

دل من شاخ شاخ آید چو دندان در سر شانه

چه برهم گشته‌اند این دم حریفان دل از مستی

برای جانت ای مه رو سری درکن در این خانه

اگر ساقی ندادت می دلا در گل چه افتادی

وگر آن مشک نگشاد او چرا پر گشت پیمانه

خداوندا در این بیشه چه گم گشته‌ست اندیشه

تنی تن کجا ماند میان جان و جانانه

بیا ای شمس تبریزی که در رفعت سلیمانی

که از عشقت همه مرغان شدند از دام و از دانه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:32 PM

 

مرا گویی که چونی تو لطیف و لمتر و تازه

مثال حسن و احسانت برون از حد و اندازه

خوش آن باشد که می‌راند به سوی اصل شیرینی

در آن سیران سقط کرده هزاران اسب و جمازه

همی‌کوشم به خاموشی ولیکن از شکرنوشی

شدم همخوی آن غمزه که آن غمزه‌ست غمازه

دلا سرسخت و پاسستی چنین باشند در مستی

ولی بشتاب لنگانه که می‌بندند دروازه

بدان صبح نجاتی رو بدان بحر حیاتی رو

بزن سنگی بر این کوزه بزن نفطی در آن کازه

بهل می را به میخواران بهل تب را به غمخواران

که این را جملگی نقش است و آن را جمله آوازه

که کنزا کنت مخفیا فاحببت بان اعرف

برای جان مشتاقان به رغم نفس طنازه

تعالوا یا موالینا الی اعلی معالینا

فان الجسم کالاعمی و ان الحس عکازه

الی نور هو الله تری فی ضؤ لقیاه

کمال البدر نقصانا و عین الشمس خبازه

ادامه مطلب
سه شنبه 13 تیر 1396  - 3:32 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4447690
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث