به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دگرباره چو مه کردیم خرمن

خرامیدیم بر کوری دشمن

دگربار آفتاب اندر حمل شد

بخندانید عالم را چو گلشن

ز طنازی شکوفه لب گشاده‌ست

به غمازی زبان گشته‌ست سوسن

چه اطلس‌ها که پوشیدند در باغ

از آن خیاط بی‌مقراض و سوزن

طبق بر سر نهاده هر درختی

پر از حلوای بی‌دوشاب و روغن

دهل کردیم اشکم را دگربار

چو طبال ربیعی شد دهلزن

ز ره گشته ز باد آن روی آبی

که بود اندر زمستان همچو آهن

بهار نو مگر داوود وقت است

کز آن آهن ببافیده‌ست جوشن

ندا زد در عدم حق کای ریاحین

برون رفتند آن سردان ز مسکن

به سربالای هستی روی آرید

چو مرغان خلیلی از نشیمن

رسید آن لک لک عارف ز غربت

مسبح گرد او مرغان الکن

هزیمتیان که پنهان گشته بودند

برون کردند سر یک یک ز روزن

برون کردند سرها سبزپوشان

پر از طوق و جواهر گوش و گردن

سماع است و هزاران حور در باغ

همی‌کوبند پا بر گور بهمن

هلا ای بید گوش و سر بجنبان

اگر داری چو نرگس چشم روشن

همی‌گویم سخن را ترک من کن

ستیزه رو است می‌آید پی من

نخواهم من برای روی سختش

حدیث عاشقان را فاش کردن

ینادی الورد یا اصحاب مدین

الا فافرح بنا من کان یحزن

فان الارض اخضرت بنور

و قال الله للعاری تزین

و عاد الهاربون الی حیاه

و دیوان النشور غدا مدون

بامر الله ماتوا ثم جاؤا

و ابلاهم زمانا ثم احسن

و شمس الله طالعه به فضل

و برهان صنایعه مبرهن

و صبغنا النبات بغیر صبغ

نقدر حجمها من غیر ملبن

جنان فی جنان فی جنان

الا یا حایرا فیها توطن

و هیجنا النفوس الی المعالی

فذا نال الوصال و ذا تفرعن

الا فاسکت و کلمهم به صمت

فان الصمت للاسرار ابین

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:07 PM

 

اگر امروز دلدارم درآید همچو دی خندان

فلک اندر سجود آید نهد سر از بن دندان

الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل

ترفق ساعه و اسال وصل من باد بالهجران

بگفتم ای دل خندان چرا دل کرده‌ای سندان

ببین این اشک بی‌پایان طوافی کن بر این طوفان

عذیری منک یا مولا فان الهم استولی

و انت بالوفا اولی فلا تشمت بی الشیطان

مرا گوید چه غم دارد دل آواره چه کم دارم

نه بیمارم نه غمخوارم مرا نگرفت غم چندان

الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی

قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان

مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا

کرم منسوخ شد مانا نشد منسوخ ای سلطان

و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی

فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو و الغفران

عجب گردد دل و رایش ز بی‌باکی ببخشایش

خدایا مهر افزایش محالی را بساز امکان

اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم

و سقونا به سقیاکم خذوا بالجود یا اخوان

شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد

دل تو پند نپذیرد پس این دردی است بی‌درمان

دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا

الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران

چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی

چو بیند گریه‌ام گوید که این اشک است یا باران

خلیلی قد دنا نقلی بلا قلب و لا عقل

و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان

مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا

تو را صرع است یا سودا کس از حلوا کند افغان

یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر

و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان

ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری

چه می‌نالی به طراری منم سلطان طراران

جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی

برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان

مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما

که می‌مویی و می‌گویی چنین مقلوب با ایشان

اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی و انخل

فبیس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان

چو در بزم طرب باشی بخیلی کم کن ای ناشی

مبادا یار ز اوباشی کند با تو همین دستان

الا یا ساقیا اوفر و لا تمنن لتستکثر

ادر کاستنا و اسکر فان العیش للسکران

چو خوردی صرف خوش بو را بده یاران می‌جو را

رها کن حرص بدخو را مخور می جز در این میدان

فلا تسق بکاسات صغار بل بطاسات

و امددنا بحرات عظام یا عظیم الشأن

بهل جام عصیرانه که آوردی ز میخانه

سبو را ساز پیمانه که بی‌گه آمدیم ای جان

سقانا ربنا کاسا مراعاه و ایناسا

فنعم الکاس مقیاسا و بیس الهم کالسرحان

بیار آن جام خوش دم را که گردن می‌زند غم را

بیار آن یار محرم را که خاک او است صد خاقان

اذا ما شیت ابقائی فکن یا عشق سقائی

و مل بالفقر تلقائی و انت الدین و الدیان

میی کز روح می‌خیزد به جام فقر می‌ریزد

حیات خلد انگیزد چو ذات عشق بی‌پایان

الا یا ساقی السکری انل کاساتنا تتری

تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنن

دغل بگذار ای ساقی بکن این جمله در باقی

که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان

سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا

تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان

زهی آبی که صد آتش از او در دل زند شعله

یکی لون است و صد الوان شود بر روی از او تابان

فماء مشبه النار عزیز مثل دینار

فدیناه به قنطار بلا عد و لا میزان

شرابی چون زر سوری ولی نوری نه انگوری

برد از دیده‌ها کوری بپراند سوی کیوان

اذا افناک سقیاها و زاد الشرب طغواها

فایاکم و ایاها و خلوا دهشته الحیران

چو کرد آن می دگر سانش نمود آن جوش و برهانش

اناالحق بجهد از جانش زهی فر و زهی برهان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:07 PM

 

می تلخی که تلخی‌ها بدو گردد همه شیرین

بت چینی که نگذارد که افتد بر رخ ما چین

میش هر دم همی‌گوید که آب خضر را درکش

رخش هر لحظه می‌گوید که گلزار مخلد بین

زبان چرب او کرد درختانی پر از زیتون

لب شیرین او خواند به افسون سوره والتین

ایا من عشق خدیه یذیب الف حور العین

هواه کاشف البلوی کعسق او یاسین

شعاع وجهه یعلو علی شمس الضحی نورا

کمال ساده الوافی یفوق الطور فی المتکین

فکم من عاشق اردی مقال الحب زر غبا

و کم من میت احیا محیاه کیوم الدین

همی‌گوید مگو چیزی وگر نی هست تمییزی

که زنده کردمی هر دم هزاران مرده زین تلقین

سکوتی عند احرار غدا کشاف اسرار

وراء الحرف معلوم بیان النور فی التعیین

چو می‌گوید بگو حاجت دهد گوشی بدین امت

که او ناگفته دریابد چو گوش غیب گو آمین

سکتنا یا صبا نجد فبلغ انت ما تدری

و ترجم ما کتمناه لاهل الحی حتی حین

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:07 PM

 

پیشتر آ ای صنم شنگ من

ای صنم همدل و همرنگ من

شیوه گری بین که دلم تنگ شد

تا تو بگوییش که دلتنگ من

جنگ کنم با دل خود چون عوان

تا تو بگویی سره سرهنگ من

چند بپرسی که رخت زرد چیست

از غم تو ای بت گلرنگ من

دوش به زهره همه شب می‌رسید

زاری این قالب چون چنگ من

جان مرا از تن من بازخر

تا برهد جان من از ننگ من

ای شده از لطف لب لعل تو

صیرفی زر دل چون سنگ من

صلح بده جان مرا و مرا

کز جهت توست همه جنگ من

پای من از باد روانتر شود

گر تو بگویی که بیا لنگ من

زان شده‌ام بسته آونگ تو

کز تو شود چون شکر آونگ من

ای تو ز من فارغ و من زار زار

اه چه شوم چون کنی آهنگ من

زنگی غم بر در شادی روم

روم مرا بازخر از زنگ من

بی‌گهی و دوری ره باک نیست

نیم قدم شد ز تو فرسنگ من

پیری من گشته به از کودکی

تازه شده روی پرآژنگ من

خامش کن چون خمشان دنگ باش

تات بگوید خمش و دنگ من

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:07 PM

 

بازرسید آن بت زیبای من

خرمی این دم و فردای من

در نظرش روشنی چشم من

در رخ او باغ و تماشای من

عاقبت امر به گوشش رسید

بانگ من و نعره و هیهای من

بر در من کیست که در می‌زند

جان و جهان است و تمنای من

گر نزند او در من درد من

ور نکند یاد من او وای من

دور مکن سایه خود از سرم

باز مکن سلسله از پای من

در چه خیالی هله ای روترش

رو بر حلوایی و حلوای من

هم بخور و هم کف حلوا بیار

تا که بیفزاید صفرای من

ریش تو را سخت گرفته‌ست غم

چیست زبونی تو بابای من

در زنخش کوب دو سه مشت سخت

ای نر و نرزاده و مولای من

مشک بدرید و بینداخت دلو

غرقه آب آمد سقای من

بانگ زدم کای کر سقا بیا

رفت و بنشنید علالای من

آن من است او و به هر جا رود

عاقبت آید سوی صحرای من

جوشش دریای معلق مگر

از لمع گوهر گویای من

گوید دریا که ز کشتی بجه

دررو در آب مصفای من

قطره به دریا چو رود در شود

قطره شود بحر به دریای من

ترک غزل گیر و نگر در ازل

کز ازل آمد غم و سودای من

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:06 PM

 

آمده‌ای بی‌گه خامش مشین

یک قدح مردفکن برگزین

آب روان داد ز چشمه حیات

تا بدمد سبزه ز آب و ز طین

آن می گلگون سوی گلشن کشان

تا بگزد لاله رخ یاسمین

راح نما روح مرا تا که روح

خندد و گوید سخنی خندمین

درکشد اندیشه گری دست خود

چونک برافشاند یار آستین

گردن غم را بزند تیغ می

کاین بکشد کان حلاوت ز کین

بام و در مجلس افغان کند

کاغتنموا الهوه یا شاربین

گوش گشا جانب حلقه کرام

چشم گشا روشنی چشم بین

سجده کند چین چو گشاید دو چشم

جعد تو را بیند پنجاه چین

خرمیش بر دل خرم زند

سوی امین آید روح الامین

مادر عشرت چو گشاید کنار

بازرهد جان ز بنات و بنین

بس کنم و رخت به ساقی دهم

وز کف او گیرم در ثمین

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:06 PM

 

ای تو چو خورشید و شه خاص من

کفر من و توبه و اخلاص من

رقص کند بر سر چرخ آفتاب

تا تو بگوییش که رقاص من

سجده کنان پیش درت نفس کل

کای ز تو جان یافته اشخاص من

نفس کل و عقل کل و آن دگر

بحر منی گوهر و غواص من

کفر من و گوهر ایمان من

جرم من و واعظ و قصاص من

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:06 PM

 

بانگ برآمد ز دل و جان من

که ز معشوقه پنهان من

سجده گه اصل من و فرع من

تاج سر من شه و سلطان من

خسته و بسته‌ست دل و دست من

دست غم یوسف کنعان من

دست نمودم که بگو زخم کیست

گفت ز دست من و دستان من

دل بنمودم که ببین خون شده‌ست

دید و بخندید دلستان من

گفت به خنده که برو شکر کن

عید مرا ای شده قربان من

گفتم قربان کیم یار گفت

آن منی آن منی آن من

صبح چو خندید دو چشمم گریست

دید ملک دیده گریان من

جوش برآورد و روان کرد آب

از شفقت چشمه حیوان من

نک اثر آب حیاتش نگر

در بن هر سی و دو دندان من

آب حیات است روانه ز جوش

تازه بدو سدره ایمان من

بنده این آبم و این میراب

بنده تر از من دل حیران من

بس کن گستاخ مرو هین خموش

پیش شهنشاه نهان دان من

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:06 PM

 

بانگ برآمد ز خرابات من

چرخ دوتا شد ز مناجات من

عاقبت امر ظفر دررسید

یار درآمد به مراعات من

یا رب یا رب که چه سان می‌کند

دلبر بی‌کفو مکافات من

طاعت و ایمان کند آن کیمیا

غفلت و انکار و جنایات من

قصر دهد از پی تقصیر من

زله دهد از پی زلات من

جوش نهد در دل دریا و کوه

از تبش روز ملاقات من

گر نبدی پرده خیالات خلق

سوخته بودی ز خیالات من

در سپه جان زندی زلزله

طبل و علم نعره و هیهات من

در افق چرخ زدی شعله‌ها

نیم شبان آتش میقات من

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4455516
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث