به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

تنت زین جهان است و دل زان جهان

هوا یار این و خدا یار آن

دل تو غریب و غم او غریب

نیند از زمین و نه از آسمان

اگر یار جانی و یار خرد

رسیدی بیار و ببردی تو جان

وگر یار جسمی و یار هوا

تو با این دو ماندی در این خاکدان

مگر ناگهان آن عنایت رسد

که ای من غلام چنان ناگهان

که یک جذب حق به ز صد کوشش است

نشان‌ها چه باشد بر بی‌نشان

نشان چون کف و بی‌نشان بحر دان

نشان چون بیان بی‌نشان چون عیان

ز خورشید یک جو چو ظاهر شود

بروبد ز گردون ره کهکشان

خمش کن خمش کن که در خامشی است

هزاران زبان و هزاران بیان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

به پیش آر سغراق گلگون من

ندانم که باده‌ست یا خون من

نجاتی است جان را ز غرقاب غم

چو کشتی نوحی به جیحون من

مرا خوش بشوید ز آب و ز گل

رساند به اصل و به عرجون من

در اجزای من خوش درآمیخته

به خویشی چو موسی و هارون من

زهی آب حیوان زهی آتشی

که جمعند هر دو به کانون من

چو نایم ببوسد چو دفم زند

چه خوش چنگ درزد به قانون من

برو باقی از ساقی من بجوی

کز او یافت شیرینی افسون من

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

ببردی دلم را بدادی به زاغان

گرفتم گروگان خیالت به تاوان

درآیی درآیم بگیری بگیرم

بگویی بگویم علامات مستان

نشاید نشاید ستم کرد با من

برای گریبان دریدن ز دامان

بیاور بیاور شرابی که گفتی

مگو که نگفتم مرنجان مرنجان

شرابی شرابی که دل جمع گردد

چو دل جمع گردد شود تن پریشان

نخواهم نخواهم شرابی بهایی

از آن بحر بگشا شراب فراوان

ز تو باده دادن ز من سجده کردن

ز من شکر کردن ز تو گوهرافشان

چنانم کن ای جان که شکرم نماند

وظیفه بیفزا دو چندان سه چندان

بجوشان بجوشان شرابی ز سینه

بهاری برآور از این برگ ریزان

خرابم کن ای جان که از شهر ویران

خراجی نجوید نه دیوان نه سلطان

خمش باش ای تن که تا جان بگوید

علی میر گردد چو بگذشت عثمان

خمش کردم ای جان بگو نوبت خود

تویی یوسف ما تویی خوب کنعان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

من کجا بودم عجب بی‌تو این چندین زمان

در پی تو همچو تیر در کف تو چون کمان

تو مرا دستور ده تا بگویم حال ده

گر چه ازرق پوش شد شیخ ما چون آسمان

برگشا این پرده را تازه کن پژمرده را

تا رود خاکی به خاک تا روان گردد روان

من کجا بودم عجب غایب از سلطان خویش

ساعتی ترسان چو دزد ساعتی چون پاسبان

گه اسیر چار و پنج گه میان گنج و رنج

سود من بی‌روی تو بد زیان اندر زیان

ور تو ای استاسرا متهم داری مرا

روی زرد و چشم تر می‌دهد از دل نشان

رحم را سیلاب برد یا نکوکاری بمرد

ای زده تیر جفا ای کمان کرده نهان

ای همه کردی ولی برنگشت از تو دلی

ای جفا و جور تو به ز لطف دیگران

باری این دم رسته‌ام با تو درپیوسته‌ام

ای سبک روح جهان درده آن رطل گران

واخرم یک بارگی از غم و بیچارگی

سیرم از غمخوارگی منت غمخوارگان

مست جام حق شوم فانی مطلق شوم

پر برآرم در عدم برپرم در لامکان

جان بر جانان رود گوش و هوشم نشنود

بینی هر قلتبوز و چربک هر قلتبان

همچو ذره مر مرا رقص باره کرده‌ای

پای کوبان پای کوب جان دهم ای جان جان

ای عجب گویم دگر باقیات این خبر

نی خمش کردم تو گوی مطرب شیرین زبان

اقتلونی یا ثقات ان فی قتلی حیات

و الحیات فی الممات فی صبابات الحسان

قد هدانا ربنا من سقام طبنا

قد قضی ما فاتنا نعم هذا المستعان

اقچلر در گزلری خوش نسا اول قشلری

الدر ریز سواری کمدر اول الپ ارسلان

نورکم فی ناظری حسنکم فی خاطری

ان ربی ناصری رب زد هذا القرآن

دب طیف فی الحشا نعم ماش قد مشا

قد سقانا ما یشا فی کأس کالجفان

ارفضوا هذا الفراق و اکرموا بالاعتناق

و ارغبوا فی الاتفاق و افتحوا باب الجنان

وقت عشرت هر کسی گوشه خلوت رود

عشرت و شرب مرا می‌نباید شد نهان

از کف این نیکبخت می‌خورم همچون درخت

ور نه من سرسبز چون می‌روم مست و جوان

چون سنان است این غزل در دل و جان دغل

بیشتر شد عیب نیست این درازی در سنان

فاعلاتن فاعلات فاعلاتن فاعلات

شمس تبریزی تویی هم شه و هم ترجمان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

به صلح آمد آن ترک تند عربده کن

گرفت دست مرا گفت تکری یرلغسن

سؤال کردم از چرخ و گردش کژ او

گزید لب که رها کن حدیث بی‌سر و بن

بگفتمش که چرا می‌کند چنین گردش

بگفت هیزم تر نیست بی‌صداع دتن

بگفتمش خبر نو شنیده‌ای او گفت

حدیث نو نرود در شکاف گوش کهن

بلندهمتی و چشم تنگ ترک مرا

اگر تو واقف رازی بیا و شرح بکن

نه چشم تنگ خسیسم ولیک ره تنگ است

ز نرگسان دو چشمم به سوی او ره کن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

بیا بیا که ز هجرت نه عقل ماند نه دین

قرار و صبر برفته‌ست زین دل مسکین

ز روی زرد و دل درد و سوز سینه مپرس

که آن به شرح نگنجد بیا به چشم ببین

چو نان پخته ز تاب تو سرخ رو بودم

چو نان ریزه کنونم ز خاک ره برچین

چو آینه ز جمالت خیال چین بودم

کنون تو چهره من زرد بین و چین بر چین

مثال آبم در جوی کژروان چپ و راست

فراق از چپ و از راستم گشاده کمین

به روز و شب چو زمین رو بر آسمان دارم

ز روی تو که نگنجد در آسمان و زمین

سحر ز درد نوشتیم نامه پیش صبا

که از برای خدا ره سوی سفر بگزین

اگر سر تو به گل دربود مشوی بیا

وگر به خار رسد پا به کندنش منشین

بیا بیا و خلاصم ده از بیا و برو

بیا چنانک رهد جانم از چنان و چنین

پیام کردم کای تو پیمبر عشاق

بگو برای خدا زود ای رسول امین

که غرق آبم و آتش ز موج دیده و دل

مرا چه چاره نوشت او که چاره تو همین

نشست نقش دعایم به عالم گردون

کجاست گوش نمازی که بشنود آمین

هزار آینه و صد هزار صورت را

دهم به عشق صلاح جهان صلاح الدین

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

اگر سزای لب تو نبود گفته من

برآر سنگ گران و دهان من بشکن

چو طفل بیهده گوید نه مادر مشفق

پی ادب لب او را فروبرد سوزن

دو صد دهان و جهان از برای عز لبت

بسوز و پاره کن و بردران و برهم زن

چو تشنه‌ای دود استاخ بر لب دریا

نه موج تیغ برآرد ببردش گردن

غلام سوسنم ایرا که دید گلشن تو

ز شرم نرگس تو ده زبانش شد الکن

ولیک من چو دفم چون زنی تو کف بر من

فغان کنم که رخم را بکوب چون هاون

مرا ز دست منه تا سماع گرم بود

بکش تو دامن خود از جهان تردامن

بلی ز گلشن معنی است چشم‌ها مخمور

ولیک نغمه بلبل خوش است در گلشن

اگر تجلی یوسف برهنه خوبتر است

دو چشم باز نگردد مگر به پیراهن

اگر چه شعشعه آفتاب جان اصل است

بر آن فلک نرسیده‌ست آدمی بی‌تن

خمش که گر دهنم مرده شوی بربندد

ز گور من شنوی این نوا پس مردن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

نعیم تو نه از آن است که سیر گردد جان

مرا به خوان تو باید هزار حلق و دهان

بیا که آب حیاتی و بنده مستسقی

نه بنده راست ملالت نه لطف راست کران

بیا که بحر معلق تویی و من ماهی

میان بحرم و این بحر را کی دید میان

ز بحر توست یکی قطره آب خاک آلود

که جان شده‌ست به پیش جماعتی بی‌جان

بیا بیا که تویی آفتاب و من ذره

به پیش شعله رویت چو ذره چرخ زنان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

 

برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن

چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن

پی رضای تو آدم گریست سیصد سال

که تا ز خنده وصلش گشاده گشت دهن

به قدر گریه بود خنده تو یقین می‌دان

جزای گریه ابر است خنده‌های چمن

اگر نه از نسب آدمی برو مگری

که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن

چو خود سپید ندیده‌ست روسیه شاد است

چو پور قیصر رومی تو راه زنگ بزن

بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی

که تازی است نه پالانی است و نی کودن

خصوص مرکب تازی که تو بر او باشی

نشسته‌ای شه هیجا و پهلوان زمن

چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر

که هست در صف هیجاش کر و فر وطن

چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد

که ای گزیده سرآخر تویی مخصص من

شوند آن همه تیرش چو چوب‌های نبات

همه حلاوت و لذت همه عطا و منن

خبر ندارد پالانیی از این لذت

سپر سلامت و محروم و بی‌بها و ثمن

ز گفت توبه کنم توبه سود نیست مرا

به پیش پنجه‌ات ای ارسلان توبه شکن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 12:01 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458458
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث