به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن

گفتی خوشی تو بی‌ما زین طعنه‌ها گذر کن

گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت

کس بی‌تو خوش نباشد رو قصه دگر کن

گفتی ملول گشتم از عشق چند گویی

آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن

در آتشم در آبم چون محرمی‌نیابم

کنجی روم که یا رب این تیغ را سپر کن

گستاخمان تو کردی گفتی تو روز اول

حاجت بخواه از ما وز درد ما خبر کن

گفتی شدم پریشان از مفلسی یاران

بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن

گفتی کمر به خدمت بربند تو به حرمت

بگشا دو دست رحمت بر گرد من کمر کن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:50 AM

 

ای محو راه گشته از محو هم سفر کن

چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن

دل آینه است چینی با دل چو همنشینی

صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن

دانم که برشکستی تو محو دل شدستی

در عین نیست هستی یک حمله دگر کن

تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری

ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن

چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی

با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن

ماییم ذره ذره در آفتاب غره

از ذره خاک بستان در دیده قمر کن

از ما نماند برجا جان از جنون و سودا

ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن

در عالم منقش ای عشق همچو آتش

هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن

ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند

مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن

سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز

آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:50 AM

 

ای مرغ آسمانی آمد گه پریدن

وی آهوی معانی آمد گه چریدن

ای عاشق جریده بر عاشقان گزیده

بگذر ز آفریده بنگر در آفریدن

آمد تو را فتوحی روحی چگونه روحی

کو چون خیال داند در دیده‌ها دویدن

این دم حکم بیاید تعلیم نو نماید

بی‌گوش سر شنیدن بی‌دیده ماه دیدن

داند سبل ببردن هم مرده زنده کردن

هم تخت و بخت دادن هم بنده پروریدن

آن یوسف معانی و آن گنج رایگانی

خود را اگر فروشد دانی عجب خریدن

کو مشتری واقف در دو دم مخالف

در پرده ساز کردن در پرده‌ها دویدن

ای عاشق موفق وی صادق مصدق

می‌بایدت چو گردون بر قطب خود تنیدن

در بیخودی تو خود را می‌جوی تا بیابی

زیرا فراق صعب است خاصه ز حق بریدن

لب را ز شیر شیطان می‌کوش تا بشویی

چون شسته شد توانی پستان دل مکیدن

ای عشق آن جهانی ما را همی‌کشانی

احسنت ای کشنده شاباش ای کشیدن

هم آفتاب داند از شرق رو نمودن

ار نی به مرکز او نتوان به تک رسیدن

خامش که شرح دل را گر راه گفت بودی

در کوه درفتادی چون بحر برطپیدن

تبریز شمس دین را هم ناگهان ببینی

وآنگه از او بیابی صبح ابد دمیدن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:50 AM

 

گر چه بسی نشستم در نار تا به گردن

اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن

گفتم که تا به گردن در لطف‌هات غرقم

قانع نگشت از من دلدار تا به گردن

گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق می‌رو

زیرا که راست ناید این کار تا به گردن

گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن

قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن

گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گل‌ها

در خاک بود نه مه آن خار تا به گردن

گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت

در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن

گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش

کان جا همی‌کشیدی بیگار تا به گردن

رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی

عار است هستی تو وین عار تا به گردن

عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن

در دام خویش ماند عیار تا به گردن

دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران

ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن

دامی است طرفه‌تر زین کز وی فتاده بینی

بی‌عقل تا به کعب و هشیار تا به گردن

بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده

کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:50 AM

 

ای امتان باطل بر نان زنید بر نان

وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان

حیوان علف کشاند غیر علف نداند

آن آدمی بود کو جوید عقیق و مرجان

آن باغ‌ها بخفته وین باغ‌ها شکفته

وین قسمتی است رفته در بارگاه سلطان

جان‌هاست نارسیده در دام‌ها خزیده

جان‌هاست برپریده ره برده تا به جانان

جانی ز شرح افزون بالای چرخ گردون

چست و لطیف و موزون چون مه به برج میزان

جانی دگر چو آتش تند و حرون و سرکش

کوتاه عمر و ناخوش همچون خیال شیطان

ای خواجه تو کدامی یا پخته یا که خامی

سرمست نقل و جامی یا شهسوار میدان

روزی به سوی صحرا دیدم یکی معلا

اندر هوا به بالا می‌کرد رقص و جولان

هر سو از او خروشی او ساکن و خموشی

سرسبز و سبزپوشی جانم بماند حیران

گفتم که در چه شوری کز وهم خلق دوری

تو نور نور نوری یا آفتاب تابان

گفتا دلم تنگ شد تن نیز هم سبک شد

تا پاگشاده گشتم از چارمیخ ارکان

گفتم که ای امیرم شادت کنار گیرم

بسیار لابه کردم گفتا که نیست امکان

گفتم بیا وفا کن وین ناز را رها کن

شاخی شکر سخا کن چه کم شود از آن کان

گفتا که من فنایم اندر کنار نایم

نقشی همی‌نمایم از بهر درد و درمان

گفتم تو را نباید خود دفع کم نیاید

پنجه بهانه زاید از طبعت ای سخندان

گفتا ز سر یک تو باور کجا کنی تو

طفلی و درست ابجد برگیر لوح و می‌خوان

گفتم همین سیاست می‌کن حلال بادت

صد گونه دفع می‌ده می‌کش مرا به هجران

زود از زبان دیگر صد پاسخ چو شکر

برخواند بر من از بر گشتم خراب و سکران

بسیار اشک راندم تا دیر مست ماندم

تا که برون شد آن شه چون جان ز نقش انسان

داغی بماند حاصل زان صحبت اندر این دل

داغی که از لذیذی ارزد هزار احسان

فرمود مشکلاتی در وی عجب عظاتی

خامش در زبان‌ها آن می نیاید آسان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:50 AM

به شکرخنده ببردی دل من

بشکن شکر دل را مشکن

دل ما را که ز جا برکندی

به تو آمد پر و بالش بمکن

بنگر تا به چه لطفش بردی

رحم کن هر نفسش زخم مزن

جانم اندر پی دل می‌آید

چه کند بی‌تو در این قالب تن

بی‌تو دل را نبود برگ جهان

بی‌تو گل را نبود برگ چمن

هین چرا بند شکستی خاموش

یا مگر نیست تو را بند دهن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:50 AM

 

ای به انکار سوی ما نگران

من نیم با تو دودل چون دگران

سخن تلخ چه می‌اندیشی

ای تو سرمایه جمله شکران

بر دل سوخته‌ام آبی زن

که تویی دلبر پرخون جگران

ز غمم همچو کمان تیر مزن

چه زنی تیر سوی بی‌سپران

با گل از تو گله‌ها می‌کردم

گفت من هم ز ویم جامه دران

گفت نرگس که ز من پرس او را

که منم بنده صاحب نظران

که چو من جمله چمن سوخته‌اند

ز آتش او ز کران تا به کران

مه و خورشید ز عشق رخ او

اندر این چرخ ز زیر و زبران

بحر در جوش از این آتش تیز

چرخ خم داده از این بار گران

کوه بسته‌ست کمر خدمت را

که شماریش ز بسته کمران

بانگ ارواح به من می‌آید

که بگو حالت این بی‌صوران

با کی گویم به جهان محرم کو

چه خبر گویم با بی‌خبران

ظاهر بحر بود جای خسان

باطن بحر مقام گهران

ظاهر و باطن من خاک خسی

کو بر این بحر بود ره گذران

غزل بی‌سر و بی‌پایان بین

که ز پایان بردت تا به سران

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:45 AM

 

ای زیان و ای زیان و ای زیان

هوشیاری در میان مستیان

گر بیاید هوشیاری راه نیست

ور بیاید مست گیر اندرکشان

گر خماری باده خواهی اندرآ

نان پرستی رو که این جا نیست نان

آنک او نان را بت خود کرده است

کی درآید در میان این بتان

ور درآید چادر اندر رو کشند

تا نبیند رویشان آن قلتبان

سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش

سیم نستانیم پیدا و نهان

آنک او خوبی به سیم و زر فروخت

روسپی باشد نه حوران جنان

تا نگردی پاک دل چون جبرئیل

گر چه گنجی درنگنجی در جهان

چشم خود را شسته عارف بیست سال

مشک مشک آورده از اشک روان

معتمد شو تا درآیی در حرم

اولا بربند از گفتن دهان

شمس تبریزی گشاید راه شرق

چون شوی بسته دهان و رازدان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:45 AM

 

رو قرار از دل مستان بستان

رو خراج از گل بستان بستان

کله مه ز سر مه برگیر

گرو گل ز گلستان بستان

سخن جان رهی گفتی دوش

آن توست آن هله بستان بستان

ای که در باغ رخش ره بردی

گل تازه به زمستان بستان

ای که از ناز شهان می‌ترسی

طفل عشقی سر پستان بستان

دل قوی دار چو دلبر خواهی

دل خود از دل سستان بستان

چابک و چست رو اندر ره عشق

مهره را از کف چستان بستان

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:45 AM

 

مات خود را صنما مات مکن

بجز از لطف و مراعات مکن

خرده و بی‌ادبی‌ها که برفت

عفو کن هیچ مکافات مکن

وقت رحم است بکن کینه مکش

بنده را طعمه آفات مکن

به سر تو که جدایی مندیش

جز که پیوند و ملاقات مکن

خاک خود را به زمین برمگذار

منزلش جز به سماوات مکن

اولش جز به سوی خویش مکش

آخرش جز که سعادات مکن

آنچ خو کرد ز لطفت برسان

ترک تیمار و جرایات مکن

بنده اهل خرابات توایم

پشت ما را به خرابات مکن

ما که باشیم که گوییم مکن

چونک گفتیم ممارات مکن

ادامه مطلب
جمعه 2 تیر 1396  - 11:45 AM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4458173
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث