ای ساقی جان که سرده ایامی
آرام دل خستهٔ بیآرامی
مستان تو امروز همه مخمورند
آخر به تو بازگردد این بدنامی
ای ساقی جان که سرده ایامی
آرام دل خستهٔ بیآرامی
مستان تو امروز همه مخمورند
آخر به تو بازگردد این بدنامی
ای سر سبب اندر سبب اندر سببی
وی تن عجب اندر عجب اندر عجبی
ای دل طلب اندر طلب اندر طلبی
وی جان طرب اندر طرب اندر طربی
ای روی ترا پیشه جهانآرائی
وی زلف ترا قاعده عنبر سائی
آن سلسلهٔ سحر ترا، آن شاید
کش میگزی و میکنی و میخایی
ای ساقی از آن باده که اول دادی
رطلی دو درانداز و بیفزا شادی
یا چاشنیی از آن نبایست نمود
یا مست و خراب کن چو سر بگشادی
ای دوست ز من طمع مکن غمخواری
جز مستی و جز شنگی و جز خماری
ما را چو خدا برای این آوردست
خصم خردیم و دشمن هشیاری
ای دیده تو از گریه زبون مینشوی
ای دل تو این واقعه خون مینشوی
ای جان چو به لب رسیدی از قالب من
آخر بچه خوشدلی برون مینشوی
ای دوست ترا رسد اگر ناز کنی
ناساز شوی باز دمی ساز کنی
زان میترسم در جفا باز کنی
مکر اندیشی بهانه آغاز کنی
ای دوست به حق آنکه جان را جانی
چون نامهٔ من رسد به تو برخوانی
از بوالعجبی نامهٔ من ندرانی
چون حال دل خراب من میدانی
ای دل چو وصال یار دیدی حالی
در پای غمش بمیر تا کی نالی
شرطست چو آفتاب رخ بنماید
گر شمع نمیرد بکشندش حالی