به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دل خون خواره را یک باره بستان

ز غم صدپاره شد یک پاره بستان

بکن جان مرا امروز چاره

وگر نی جان از این بیچاره بستان

همه شب دوش می گفتم خدایا

که داد من از آن خون خواره بستان

دل سنگین او چون ریخت خونم

تو خون من ز سنگ خاره بستان

به دست دل فرستادم دو سه خط

یکی خط را از آن آواره بستان

در آن خط صورت و اشکال عشق است

برای عبرت و نظاره بستان

دلم با عشق هم استاره افتاد

نخواهی جرم از استاره بستان

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

بیا ای مونس جان‌های مستان

ببین اندیشه و سودای مستان

بیا ای میر خوبان و برافروز

ز شمع روی خود سیمای مستان

نمی‌آیی سر از طاقی برون کن

ببین این غلغل و غوغای مستان

بیا ای خواب مستان را ببسته

گشا این بند را از پای مستان

همه شب می رود تا روز ای مه

به اهل آسمان هیهای مستان

همی‌گویند ما هم زو خرابیم

چنین است آسمان پس وای مستان

فرشته و آدمی دیوان و پریان

ز تو زیر و زبر چون رای مستان

کلاه جمله هشیاران ربودند

در این بازارگه چه جای مستان

میفکن وعده مستان به فردا

تویی فردا و پس فردای مستان

چو مستان گرد چشمت حلقه کردند

کی بنشیند دگر بالای مستان

شنیدم چرخ گردون را که می گفت

منم یک لقمه از حلوای مستان

شنیدم از دهان عشق می گفت

منم معشوقه زیبای مستان

اگر گویند ماه روزه آمد

نیابی جام جان افزای مستان

بگو کان می ز دریاهای جان است

که جان را می دهد سقای مستان

همه مولای عقلند این غریب است

که عقل آمد که من مولای مستان

چو فرمان موقع داشت رویش

کشید ابروی او طغرای مستان

همه مستان نبشتند این غزل را

به خون دل ز خون پالای مستان

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

ندا آمد به جان از چرخ پروین

که بالا رو چو دردی پست منشین

کسی اندر سفر چندین نماند

جدا از شهر و از یاران پیشین

ندای ارجعی آخر شنیدی

از آن سلطان و شاهنشاه شیرین

در این ویرانه جغدانند ساکن

چه مسکن ساختی ای باز مسکین

چه آساید به هر پهلو که گردد

کسی کز خار سازد او نهالین

چه پیوندی کند صراف و قلاب

چه نسبت زاغ را با باز و شاهین

چه آرایی به گچ ویرانه‌ای را

که بالا نقش دارد زیر سجین

چرا جان را نیارایی به حکمت

که ارزد هر دمش صد چین و ماچین

نه آن حکمت که مایه گفت و گوی است

از آن حکمت که گردد جان خدابین

تو گوهر شو که خواهند و نخواهند

نشانندت همه بر تاج زرین

رها کن پس روی چون پای کژمژ

الف می باش فرد و راست بنشین

چو معنی اسب آمد حرف چون زین

بگو تا کی کشی بی‌اسب این زین

کلوخ انداز کن در عشق مردان

تو هم مردی ولی مرد کلوخین

عروسی کلوخی با کلوخی

کلوخ آرد نثار و سنگ کابین

به گورستان به زیر خشت بنگر

که نشناسی تو سارانشان ز پایین

خدایا دررسان جان را به جان‌ها

بدان راهی که رفتند آل یاسین

دعای ما و ایشان را درآمیز

چنان کز ما دعای و از تو آمین

عنایت آن چنان فرما که باشد

ز ما احسان اندک وز تو تحسین

ز شهوانی به عقلانی رسانمان

بر اوج فوق بر زین لوح زیرین

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

در این دم همدمی آمد خمش کن

که او ناگفته می داند خمش کن

ز جام باده خاموش گویا

تو را بی‌خویش بنشاند خمش کن

مزن تشنیع بر سلطان عشقش

که او کس را نرنجاند خمش کن

اگر در آینه دم را بگیری

تو را از گفت برهاند خمش کن

ز گردش‌های تو می داند آن کس

که گردون را بگرداند خمش کن

هر اندیشه که در دل دفن کردی

یکایک بر تو برخواند خمش کن

ز هر اندیشه مرغی آفریند

در آن عالم بپراند خمش کن

یکی جغد و یکی باز و یکی زاغ

که یک یک را نمی‌ماند خمش کن

گر آن مه را نمی‌بینی ببینی

چو چشمت را بپیچاند خمش کن

از این عالم و زان عالم مگو زانک

به یک رنگیت می راند خمش کن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

نشاید از تو چندین جور کردن

نشاید خون مظلومان به گردن

مرا بهر تو باید زندگانی

وگر نی سهل دارم جان سپردن

از آن روزی که نام تو شنیدم

شدم عاجز من از شب‌ها شمردن

روا باشد که از چون تو کریمی

نصیب من بود افسوس خوردن

خداوندا از آن خوشتر چه باشد

بدیدن روی تو پیش تو مردن

مثال شمع شد خونم در آتش

ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن

در این زندان مرا کند است دندان

از این صبر و از این دندان فشردن

از این خانه شدم من سیر وقت است

به بام آسمان‌ها رخت بردن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

بفریفتیم دوش و پرندوش به دستان

خوردم دغل گرم تو چون عشوه پرستان

دی عهد نکردی بروم بازبیایم

سوگند نخوردی که بجویم دل مستان

گفتی که به بستان بر من چاشت بیایید

رفتی تو سحرگاه و ببستی در بستان

ای عشوه تو گرمتر از باد تموزی

وی چهره تو خوبتر از روی گلستان

دانی که دغل از چو تو یاری به چه ماند

در عین تموزی بجهد برق زمستان

گر زانک تو را عشوه دهد کس گله کم کن

صد شعبده کردی تو یکی شعبده بستان

بر وعده مکن صبر که گر صبر نبودی

هرگز نرسیدی مدد از نیست بهستان

ور نه بکنم غمز و بگویم که سبب چیست

زان سان که تو اقرار کنی که سبب است آن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

گر زانک ملولی ز من ای فتنه حوران

این سلسله بگذار و کسی را بمشوران

در کوچه کوران تو یکی روز گذشتی

افتاد دو صد خارش در دیده کوران

در خواب نمودی تو شبی قامت خود را

بر سرو بیفزود ز تو قد قصوران

ای آنک تو را جنبش این عشق نبوده‌ست

حیران شده بر جای تو چون تازه حضوران

از لحن عرابی چو شتر بادیه کوبد

زین لحن چه بیگانه‌ای ای کم ز ستوران

عشقا تو سلیمان و سماع است سپاهت

رفتند به سوراخ خود از بیم تو موران

شمس الحق تبریز چو خورشید برآید

زیرا که ز خورشید بود جامه عوران

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

هر شب که بود قاعده سفره نهادن

ما را ز خیال تو بود روزه گشادن

ای لطف تو را قاعده بر روزه گشایان

مانند مسیحا ز فلک مایده دادن

چون قوت دل از مطبخ سودای تو باشد

باید به میان رفتن و در لوت فتادن

ما را هم از آن آتش دل آب حیات است

بر آتش دل شاد بسوزیم چو لادن

کار حیوان است نه کار دل و جان است

در خاک بپوسیدن و از خاک بزادن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

صد گوش نوم باز شد از راز شنودن

بی بوددهنده نتوان زادن و بودن

استودن تو باد بهار آمد و من باغ

خوش حامله می گردد اجزا ز ستودن

بر همدگر افتادن مستان چه لطیف است

وز همدگر آن جام وفا را بربودن

ای آنک به عشق رخ تو واجب و حق است

آیینه دل را ز خرافات زدودن

آواز صفیر تو شنیدیم و فریضه است

این هدهد جان را گره از پای گشودن

تا چند در این ابر نهان باشد آن ماه

جان‌ها به لب آمد هله وقت است نمودن

ای گلشن روی تو ز دی ایمن و فارغ

وی سنبل ابروی تو ایمن ز درودن

ساقی چو تویی کفر بود بودن هشیار

وان شب که تویی ماه حرام است غنودن

چون آمد پیراهن خوش بوی تو یوسف

بس بارد و سرد است کنون لخلخه سودن

گفتم که ببوسم کف پای تو مرا گفت

آن جسم بود کش بتوانند بسودن

پس تا شه ما گوید کو راست مسلم

پر کردن افهام و بر افهام فزودن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

 

با روی تو کفر است به معنی نگریدن

یا باغ صفا را به یکی تره خریدن

با پر تو مرغان ضمیر دل ما را

در جنت فردوس حرام است پریدن

اندر فلک عشق هر آن مه که بتابد

آن ابر تو است ای مه و فرض است دریدن

دشتی که چراگاه شکاران تو باشد

شیران بنیارند در آن دست چریدن

هر عشق که از آتش حسن تو نخیزد

آن عشق حرام است و صلای فسریدن

در باطن من جان من از غیر تو ببرید

محسوس شنیدم من آواز بریدن

در خواب شود غافل از این دولت بیدار

از پوست چه شیره بودت در فشریدن

رنجور شقاوت چو بیفتاد به یاسین

لاحول بود چاره و انگشت گزیدن

جز عشق خداوندی شمس الحق تبریز

آن موی بصر باشد باید ستریدن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4465744
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث