به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین

خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین

کسی کز نام او بر بحر بی‌کشتی عبر یابی

چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین

کرامت‌ها که مردان از تفاخر یاد آن آرند

به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین

یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است

برون غار حق حارس درون غار شمس الدین

ز جسم و روح‌ها بگذر حجاب عشق هم بردر

دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین

ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف

و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین

قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من

از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین

ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او

ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین

بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد

به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین

به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او

مپندار از سر نخوت تویی بس زار شمس الدین

به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت

وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین

زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم

که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین

خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی

مگر از لطف بی‌پایان وز هنجار شمس الدین

شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز

مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین

عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او

شوم مست و همی‌گویم که من خمار شمس الدین

که بخت من چنان خفته‌ست که بیداری ندارد رو

مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین

نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم

ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین

بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید

ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین

یکی جوبار روحانی است که جان‌ها جان از او یابند

شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین

سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم

علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین

و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه

و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین

فروحی خط اقرارا برق الف اقرار

و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین

هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا

علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین

ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما

فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

توقع دارم از لطف تو ای صدر نکوآیین

درون مدرسه حجره به پهلوی شهاب الدین

پیاده قاضیم می خوان درون محکمه قاصد

و یا خود داعی سلطان دعاها را کنم آمین

بدین حیله بگنجانی در آن خانه ربابی را

که نامم را بگردانی نهی نامم فلان الدین

که خلقان صورت و نامند مثال میوه خامند

کی از جانشان خبر باشد که آن تلخ است یا شیرین

وگر حال آورد قاضی سماعش آرزو آید

رباب خوب بنوازم سماعی آرمش شیرین

ز آواز سماع من اقنجی هم شود زنده

سر از تربت برون آرد بکوبد پا کند تحسین

کفن را اندراندازد قوال انداز مستانه

از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین

عجب نبود که صورت‌ها بدین آواز برخیزند

که صورت‌های عشق تو درونت زنده شد می بین

ز مردم آن به کار آید کی زنده می شود در تو

و باقی تن غباری دان که پیدا می شود از طین

دلت را هر زمان نقشی تنت یک نقش افسرده

از آن افسرده‌ای که تو بر آنی نه‌ای با این

مرا گوید یکی صورت منم اصل غزل واگو

خمش کردم نشاید داد این خاتم به هر گرگین

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان

شود دل خصم جان من کند هجران سزای من

سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او

شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی

بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من

چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی

یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین

دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین

چو آتش‌های عشق او ز عرش و فرش بگذشته‌ست

در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین

در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگ‌ها لیکن

شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین

چو دیکی پخت عقل من چشیدم بود ناپخته

زدم آن دیک در رویش ز بهر جوش شمس الدین

در این خانه تنم بینی یکی را دست بر سر زن

یکی رنجور در نزع و یکی مدهوش شمس الدین

زبان ذوالفقار عقل کاین دریا پر از در کرد

زبانش بازبگرفت و شد او خاموش شمس الدین

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون

دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید

چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد

که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را

چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را

کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا

چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم

که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

مرا هر دم همی‌گویی که برگو قطعه شیرین

به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین

زهی بوسه زهی بوسه زهی حلوا و سنبوسه

برآرد شیر از سنگی که عاجز گشت از او میتین

تو بوسه عشق را دیدی مگر ای دل که پریدی

که هر جزوت شده‌ست ای دل چو لب نالان و بوسه چین

چو تلقین گفت پیغامبر شهیدان ره حق را

تو هم مر کشته خود را بیا برخوان یکی تلقین

به تلقین گر کنی نیت بپرد مرده در ساعت

کفن گردد بر او اطلس ز گورش بردمد نسرین

بکن پی مرکب تن را دلا چون تو نیاسایی

چه آسایی از آن مرکب که لنگ است او ز علیین

بکن پی اشتری را کو نیاید در پیت هرگز

به خارستان همی‌گردد که خار افتاد او را تین

چو او را پی کنی در دم چو کشتی ره رود بی‌پا

ز موج بحر بی‌پایان نبرد بادبان دین

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من

از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من

وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر ناگاهان

شود جان خصم جان من کند این دل سزای من

سحرگاهی دعا کردم که جانم خاک پای او

شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من

چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان

چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من

یکی جامی به پیشم داشت و من از ناز گفتم نی

بگفتا نی مگو بستان برای من برای من

چو یک قطره چشیدم من ز ذوق اندرکشیدم من

یکی رطلی که شد بویش در این ره ره نمای من

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

چه دانی تو خراباتی که هست از شش جهت بیرون

خرابات قدیم است آن و تو نو آمده اکنون

نباشد مرغ خودبین را به باغ بیخودان پروا

نشد مجنون آن لیلی به جز لیلی صد مجنون

هزاران مجلس است آن سو و این مجلس از آن سوتر

که این بی‌چونتر است اندر میان عالم بی‌چون

ببین جان‌های آن شیران در آن بیشه ز اجل لرزان

کز آن شیر اجل شیران نمی‌میزند الا خون

بسی سیمرغ ربانی که تسبیحش اناالحق شد

بسوزد پر و بال او اگر یک پر زند آن سون

وزیر و حاجب و محمود ایازی را شده چاکر

که آن جا کو قدم دارد بود سرهای مردان دون

تو معذوری در انکارت که آن جا می شود حیران

جنید و شیخ بسطامی شقیق و کرخی و ذاالنون

ازیرا راه نتوان برد سوی آفتاب ای جان

مگر کان آفتاب از خود برآید سوی این هامون

مگر هم لطف شمس الدین تبریزیت برهاند

وگر نی این غزل می خوان و بر خود می دم این افسون

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

چو آمد روی مه رویم کی باشم من که باشم من

چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن

چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید

نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن

چه باشد سنگ بی‌قیمت چو خورشید اندر او تابد

که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن

چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد

چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن

یکی قطره منی بودی منی انداز کردت حق

چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن

منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره

قراضه است این منی تو و آن من هست چون معدن

منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد

بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن

گرفتم دامن جان را که پوشیده‌ست تشریفی

که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن

قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد

گر این اطلس همی‌خواهی پلاس حرص را برکن

اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس

اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن

چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر

شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

 

نشانی‌هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن

ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن

برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب

بیا ای حاسد ار مردی نهانش کن نهانش کن

از این نکته منم در خون خدا داند که چونم چون

بیا ای جان روزافزون بیانش کن بیانش کن

بیانش کرده گیر ای جان نه آن دریاست وان مرجان

نیارامد به شرحش جان عیانش کن عیانش کن

عیانش بود ما آمد زیانش سود ما آمد

اگر تو سود جان خواهی زیانش کن زیانش کن

یکی جان خواهد آن دریا همه آتش نهنگ آسا

اگر داری چنین جانی روانش کن روانش کن

هر آن کو بحربین باشد فلک پیشش زمین باشد

هر آن کو نی چنین باشد چنانش کن چنانش کن

برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر

جهنده‌ست این جهان بنگر جهانش کن جهانش کن

اگر خواهی که بگریزی ز شاه شمس تبریزی

مپران تیر دعوی را کمانش کن کمانش کن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:27 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4465950
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث