به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

چراغ عالم افروزم نمی‌تابد چنین روشن

عجب این عیب از چشم است یا از نو یا روزن

مگر گم شد سر رشته چه شد آن حال بگذشته

که پوشیده نمی‌ماند در آن حالت سر سوزن

خنک آن دم که فراش فرشنا اندر این مسجد

در این قندیل دل ریزد ز زیتون خدا روغن

دلا در بوته آتش درآ مردانه بنشین خوش

که از تأثیر این آتش چنان آیینه شد آهن

چو ابراهیم در آذر درآمد همچو نقد زر

برویید از رخ آتش سمن زار و گل و سوسن

اگر دل را از این غوغا نیاری اندر این سودا

چه خواهی کرد این دل را بیا بنشین بگو با من

اگر در حلقه مردان نمی‌آیی ز نامردی

چو حلقه بر در مردان برون می باش و در می زن

چو پیغامبر بگفت الصوم جنه پس بگیر آن را

به پیش نفس تیرانداز زنهار این سپر مفکن

سپر باید در این خشکی چو در دریا رسی آنگه

چو ماهی بر تنت روید به دفع تیر او جوشن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

چرا کوشد مسلمان در مسلمان را فریبیدن

بسی صنعت نمی‌باید پریشان را فریبیدن

بدریدی همه هامون ز نقش لیلی و مجنون

ولی چشمش نمی‌خواهد گران جان را فریبیدن

نمی‌آید دریغ او را چو دریا گوهرافشانی

ولیکن تو روا داری بدین آن را فریبیدن

معلم خانه چشمش چه رسم آورد در عالم

که طمع افتاد موران را سلیمان را فریبیدن

دلم بدرید ز اندیشه شکسته گشته چون شیشه

که عقل از چه طمع دارد نهان دان را فریبیدن

برآمد عالم از صیقل چو جندرخانه شد گیتی

که بشنیدند کو خواهد ملیحان را فریبیدن

هر اندیشه که برجوشد روان گردد پی صیدی

نمک‌ها را هوس چه بود نمکدان را فریبیدن

پلیدی را بیاموزد بر آب پاک افزودن

کلیدی را بیاموزد کلیدان را فریبیدن

چو لونالون می داند شکنجه کردن آن قاهر

چه رغبت دارد آن آتش سپندان را فریبیدن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

خرامان می روی در دل چراغ افروز جان و تن

زهی چشم و چراغ دل زهی چشمم به تو روشن

زهی دریای پرگوهر زهی افلاک پراختر

زهی صحرای پرعبهر زهی بستان پرسوسن

ز تو اجسام را چستی ز تو ارواح را مستی

ایا پر کرده گوهرها جهان خاک را دامن

چه می گویم من ای دلبر نظیر تو دو سه ابتر

چه تشبیهت کنم دیگر چه دارم من چه دانم من

بگو ای چشم حیران را چو دیدی لطف جانان را

چه خواهی دید خلقان را چه گردی گرد آهرمن

شکار شیر بگذاری شکار خوک برداری

زهی تدبیر و هشیاری زهی بیگار و جان کندن

مرا باری عنایاتش خطابات و مراعاتش

شعاعات و ملاقاتش یکی طوقی است در گردن

حلاوت‌های آن مفضل قرار و صبر برد از دل

که دیدم غیر او تا من سکون یابم در این مسکن

به غیر آن جلال و عز که او دیگر نشد هرگز

همه درمانده و عاجز ز خاص و عام و مرد و زن

منم از عشق افروزان مثال آتش از هیزم

ز غیر عشق بیگانه مثال آب با روغن

بسوزان هر چه من دارم به غیر دل که اندر دل

به هر ساعت همی‌سازی ز کر و فر خود گلشن

غلام زنگی شب را تو کردی ساقی خلقان

غلام روز رومی را بدادی دار و گیر و فن

وانگه این دو لالا را رقیب مرد و زن کردی

که تا چون دانه شان از که گزینی اندر این خرمن

همه صاحب دلان گندم که بامغزند و بالذت

همه جسمانیان چون که که بی‌مغزند در مطحن

درخت سبز صاحب دل میان باغ دین خندان

درخت خشک بی‌معنی چه باشد هیزم گلخن

خیالت می رود در دل چو عیسی بهر جان بخشی

چنانک وحی ربانی به موسی جانب ایمن

خیالت را نشانی‌ها زر و گوهرفشانی‌ها

کز او خندان شود دندان کز او گویا شود الکن

دو غماز دگر دارم یکی عشق و دگر مستی

حریفان را نمی‌گویم یکی از دیگری احسن

ز تو ای دیده و دینم هزاران لطف می بینم

ولیکن خاطر عاشق بداندیش آمد و بدظن

ز چشم روز می ترسم که چشمش سحرها دارد

ز زلف شام می ترسم که شب فتنه است و آبستن

مرا گوید چه می ترسی که کوبد مر تو را محنت

که سرمه نور دیده شد چو شد ساییده در هاون

همه خوف از وجود آید بر او کم لرز و کم می زن

همه ترس از شکست آید شکسته شو ببین مؤمن

ز ارکان من بدزدیدم زر و در کیسه پیچیدم

ز ترس بازدادن من چو دزدانم در این مکمن

سبوس ار چه که پنهان شد میان آرد چون دزدان

کشاند شحنه دادش ز هر گوشه به پرویزن

چو هیزم بی‌خبر بودی ز عشق آتش به تو درزد

بجه چون برق از این آتش برآ چون دود از این روزن

چه خنجر می کشی این جا تو گردن پیش خنجر نه

که تا زفتی نگنجی تو درون چشمه سوزن

در جنت چو تنگ آمد مثال چشمه سوزن

اگر خواهی چو پشمی شو لتغزل ذاک تغزیلا

بود کان غزل در سوزن نگنجد کاین دمت غزل است

که می ریسی ز پنبه تن که بافی حله ادکن

لباس حله ادکن ز غزل پنبگی ناید

مگر این پنبه ابریشم شود ز اکسیر آن مخزن

چو ابریشم شوی آید و ریشم تاب وحی او

تو را گوید بریس اکنون بدم پیغام مستحسن

چه باشد وحی در تازی به گوش اندر سخن گفتن

دهل می نشنود گوشت به جهد و جد نوبت زن

گران گوشی وانگه تو به گوش اندرکنی پنبه

چنانک گفت واستغشوا بپیچی سر به پیراهن

گران گوشی گران جسمی گران جانی نذیر آمد

که می گوید تو را هر یک الا یا علج لا تؤمن

سبک گوشی سبک جسمی سبک جانی بشیر آمد

که می گوید تو را هر یک الا یا لیث لا تحزن

بهاری باش تا خوبان به بستان در تو آویزند

که بگریزند این خوبان ز شکل بارد بهمن

بهار ار نیستی اکنون چو تابستان در آتش رو

که بی‌آن حسن و بی‌آن عشق باشد مرد مستهجن

اگر خواهی که هر جزوت شود گویا و شاعر رو

خمش کن سوی این منطق به نظم و نثر لاترکن

که برکنده شوی از فکر چون در گفت می آیی

مکن از فکر دل خود را از این گفت زبان برکن

قضا خنبک زند گوید که مردان عهدها کردند

شکستم عهدهاشان را هلا می کوش ما امکن

ستیزه می کنی با خود کز این پس من چنین باشم

ز استیزه چه بربندی قضا را بنگر ای کودن

نکاحی می کند با دل به هر دم صورت غیبی

نزاید گر چه جمع آیند صد عنین و استرون

صور را دل شده جاذب چو عنین شهوت کاذب

ز خوبان نیست عنین را به جز بخشیدن وجکن

بیا ای شمس تبریزی که سلطانی و خون ریزی

قضا را گو که از بالا جهان را در بلا مفکن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن

چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن

ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن

ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن

چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر

که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن

سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن

چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن

به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن

میان کوره با آتش چو زر همخانگی کردن

گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا

کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن

تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند

نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن

اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز

وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن

می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن

برون زرق است یا استم هزاران بار دیدستم

از این پس ابلهی باشد برای آزمون رفتن

مرو زین خانه ای مجنون که خون گریی ز هجران خون

چو دستی را فروبری عجایب نیست خون رفتن

ز شمع آموز ای خواجه میان گریه خندیدن

ز چشم آموز ای زیرک به هنگام سکون رفتن

اگر باشد تو را روزی ز استادان بیاموزی

چو مرغ جان معصومان به چرخ نیلگون رفتن

بیا ای جان که وقتت خوش چو استن بار ما می کش

که تا صبرت بیاموزد به سقف بی‌ستون رفتن

فسون عیسی مریم نکرد از درد عاشق کم

وظیفه درد دل نبود به دارو و فسون رفتن

چو طاسی سرنگون گردد رود آنچ در او باشد

ولی سودا نمی‌تاند ز کاسه سر نگون رفتن

اگر پاکی و ناپاکی مرو زین خانه‌ای زاکی

گناهی نیست در عالم تو را ای بنده چون رفتن

تویی شیر اندر این درگه عدو راه تو روبه

بود بر شیر بدنامی از این چالش زبون رفتن

چو نازی می کشی باری بیا ناز چنین شه کش

که بس بداختری باشد به زیر چرخ دون رفتن

ز دانش‌ها بشویم دل ز خود خود را کنم غافل

که سوی دلبر مقبل نشاید ذوفنون رفتن

شناسد جان مجنونان که این جان است قشر جان

بباید بهر این دانش ز دانش در جنون رفتن

کسی کو دم زند بی‌دم مباح او راست غواصی

کسی کو کم زند در کم رسد او را فزون رفتن

رها کن تا بگوید او خموشی گیر و توبه جو

که آن دلدار خو دارد به سوی تایبون رفتن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

عدو توبه و صبرم مرا امروز ناگاهان

میان راه پیش آمد نوازش کرد چون شاهان

گرفته جام چون مستان در او صد عشوه و دستان

به پیشم داشت جام می که گر میخواره‌ای بستان

منور چون رخ موسی مبارک چون که سینا

مشعشع چون ید بیضا مشرح چون دل عمران

هلا این لوح لایح را بیا بستان از این موسی

مکش سر همچو فرعونان مکن استیزه چون هامان

بدو گفتم که ای موسی به دستت چیست آن گفت این

یکی ساعت عصا باشد یکی ساعت بود ثعبان

ز هر ذره جدا صد نقش گوناگون بدید آید

که هر چه بوهریره را بباید هست در انبان

به دست من بود حکمش به هر صورت بگردانم

کنم زهراب را دارو کنم دشوار را آسان

زنم گاهیش بر دریا برآرم گرد از دریا

زنم گاهیش بر سنگی بجوشد چشمه حیوان

گه آب نیل صافی را به دشمن خون نمودم من

نمودم سنگ خاکی را به عامه گوهر و مرجان

به چشم حاسدان گرگم بر یعقوب خود یوسف

بر جهال بوجهلم محمد پیش یزدان دان

گلاب خوش نفس باشد جعل را مرگ و جان کندن

جلاب شکری باشد به صفرایی زیان جان

به ظاهر طالبان همراه و در تحقیق پشتاپشت

یکی منزل در اسفل کرد و دیگر برتر از کیوان

مثال کودک و پیری که همراهند در ظاهر

ولیک این روزافزون است و آن هر لحظه در نقصان

چه جام زهر و قند است این چه سحر و چشم بند است این

که سرگردان همی‌دارد تو را این دور و این دوران

جهان ثابت است و تو ورا گردان همی‌بینی

چو برگردد کسی را سر ببیند خانه را گردان

مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن

مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان

چو عکسی و دروغینی همه برعکس می بینی

چو کردی مشورت با زن خلاف زن کن ای نادان

زن آن باشد که رنگ و بو بود او را ره و قبله

حقیقت نفس اماره‌ست زن در بنیت انسان

نصیحت‌های اهل دل دوی نحل را ماند

پر از حلوا کند از لب ز فرش خانه تا ساران

زهی مفهوم نامفهوم زهی بیگانه همدل

زهی ترشی به از شیرین زهی کفری به از ایمان

خمش کن که زبان دربان شده‌ست از حرف پیمودن

چو دل بی‌حرف می گوید بود در صدر چون سلطان

بتاب ای شمس تبریزی به سوی برج‌های دل

که شمس مقعد صدقی نه چون این شمس سرگردان

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو نهان مکن

همچو کسان بی‌گنه روی به آسمان مکن

رو ترش و گران کنی تا سر خود نهان کنی

بار دگر گرفتمت بار دگر همان مکن

باده خاص خورده‌ای جام خلاص خورده‌ای

بوی شراب می زند لخلخه در دهان مکن

چون سر عشق نیستت عقل مبر ز عاشقان

چشم خمار کم گشا روی به ارغوان مکن

چون سر صید نیستت دام منه میان ره

چونک گلی نمی‌دهی جلوه گلستان مکن

غم نخورد ز رهزنی آه کسی نگیردش

نیست چنان کسی کی او حکم کند چنان مکن

خشم گرفت ابلهی رفت ز مجلس شهی

گفت شهش که شاد رو جانب ما روان مکن

خشم کسی کند کی او جان و جهان ما بود

خشم مکن تو خویش را مسخره جهان مکن

بند برید جوی دل آب سمن روا نشد

مشعله‌های جان نگر مشغله زبان مکن

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان

نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان

دل من می نیارامد که من با دل بیارامم

بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان

زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان

سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان

زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را

خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان

اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری

پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان

اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری

وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان

مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب

جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان

کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب

که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان

ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته

کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان

کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می دانم

دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان

به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد

که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران

چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون

چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران

گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند

به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان

گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها

وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

تا چه خیال بسته‌ای ای بت بدگمان من

تا چو خیال گشته‌ام ای قمر چو جان من

از پس مرگ من اگر دیده شود خیال تو

زود روان روان شود در پی تو روان من

بنده‌ام آن جمال را تا چه کنم کمال را

بس بودم کمال تو آن تو است آن من

جانب خویش نگذرم در رخ خویش ننگرم

زانک به عیب ننگرد دیده غیب دان من

چشم مرا نگارگر ساخت به سوی آن قمر

تا جز ماه ننگرد زهره آسمان من

چون نگرم به غیر تو ای به دو دیده سیر تو

خاصه که در دو دیده شد نور تو پاسبان من

من چو که بی‌نشان شدم چون قمر جهان شدم

دیده بود مگر کسی در رخ تو نشان من

شاد شده زمان‌ها از عجب زمانه‌ای

صاف شده مکان‌ها زان مه بی‌مکان من

از تبریز شمس دین تا که فشاند آستین

خشک نشد ز اشک و خون یک نفس آستان من

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

 

چهره شرمگین تو بستد شرمگان من

شور تو کرد عاقبت فتنه و شر مکان من

مه که نشانده تو است لابه کنان به پیش تو

پیش خودم نشان دمی ای شه خوش نشان من

در ره تو کمین خسم از ره دور می رسم

ای دل من به دست تو بشنو داستان من

گرد فلک همی‌دوم پر و تهی همی‌شوم

زانک قرار برده‌ای ای دل و جان ز جان من

گرد تو گشتمی ولی گرد کجاست مر تو را

گرد در تو می دوم ای در تو امان من

عشق برید ناف من بر تو بود طواف من

لاف من و گزاف من پیش تو ترجمان من

گه همه لعل می شوم گاه چو نعل می شوم

تا کرمت بگویدم باز درآ به کان من

گفت مرا که چند چند سیر نگشتی از سخن

زانک سوی تو می رود این سخن روان من

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 1:16 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4465163
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث