ای دل چو وصال یار دیدی حالی
در پای غمش بمیر تا کی نالی
شرطست چو آفتاب رخ بنماید
گر شمع نمیرد بکشندش حالی
ای دل چو وصال یار دیدی حالی
در پای غمش بمیر تا کی نالی
شرطست چو آفتاب رخ بنماید
گر شمع نمیرد بکشندش حالی
ای دل چو وصال یار دیدی حالی
در پای غمش بمیر تا کی نالی
شرطست چو آفتاب رخ بنماید
گر شمع نمیرد بکشندش حالی
ای دل چه حدیث ماجرا میجوئی
من با توام ای دل تو کرا میجوئی
ور زانکه ندیدهای کرا میجوئی
ور زانکه بدیدهای چرا میجوئی
ای دل چو به صدق از تو نیاید کاری
باری میکن به مفلسی اقراری
اینک در او دست به دریوزه برآر
درویش ز دریوزه ندارد عاری
ای دل تو و درد او اگر خود مردی
جان بندهٔ تست اگر تو صاحب دردی
صد دولت صاف را به یک جو نخری
گر یک دردی ز دست دردش خوردی
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
صوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی
انصاف بده که عشق را چون سائی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست
خاکت بر سر چه باد میپیمائی
ای دل تو بدین مفلسی و رسوائی
انصاف بده که عشق را چون سائی
عشق آتش تیز است و ترا آبی نیست
خاکت بر سر چه باد میپیمائی
ای دل تو اگر هزار دلبر داری
شرط آن نبود که دل ز ما برداری
گر دل داری که دل ز ما برداری
از یار نوت مباد برخورداری
ای دشمن جان و جان شیرین که توئی
نور موسی و طور سینین که توئی
وی دوست که زهره نیست جان را هرگز
تا نام برد از تو به تعیین که توئی