به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم

ز شرط‌ها بگذشتیم و رایگان کردیم

اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد

نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم

اگر چه بام بلندست آسمان مگریز

چه غم خوری ز بلندی چو نردبان کردیم

پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری

اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم

اگر چه جان مدد جسم شد کثیفی یافت

لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم

اگر تو دیوی ما دیو را فرشته کنیم

وگر تو گرگی ما گرگ را شبان کردیم

تو ماهیی که به بحر عسل بخواهی تاخت

هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم

اگر چه مرغ ضعیفی بجوی شاخ بلند

بر این درخت سعادت که آشیان کردیم

بگیر ملک دو عالم که مالک الملکیم

بیا به بزم که شمشیر در میان کردیم

هزار ذره از این قطب آفتابی یافت

بسا قراضه قلبی که ماش کان کردیم

بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم

فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم

گر آب روح مکدر شد اندر این گرداب

ز سیل‌ها و مددهاش خوش عنان کردیم

چرا شکفته نباشی چو برگ می لرزی

چه ناامیدی از ما که را زیان کردیم

بسا دلی که چو برگ درخت می لرزید

به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم

الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی

چه شد بلی تو چون غیب را عیان کردیم

پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا

که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم

خموش باش که تا سر به سر زبان گردی

زبان نبود زبان تو ما زبان کردیم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:50 PM

 

چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم

میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم

همی‌خوریم می جان به حضرت سلطان

چنانک بی‌لب و ساغر نخست می خوردیم

خراب و مست به ساقی جان همی‌گوییم

برآر دست که ما دست‌ها برآوردیم

بیار نقل که ما نقل کرده‌ایم این سو

بیار باده احمر که زار و رخ زردیم

بکن سلام که تسلیم ابتلای توییم

بپرس گرم که افسرده دم سردیم

جوابمان دهد آن ساقیم که نوش خورید

که ما به نورفشانی چو مه جوامردیم

تو ملک کدکن وهب لی بگو سلیمان وار

که ما به منع عطا مور را نیازردیم

ز هجر و فرقت ما درد و غم بسی دیدیم

درآی در بر ما ما دوای هر دردیم

دل آر خسته به خار جفا و گل بستان

چه تحفه آری ماورد را که ما وردیم

اگر ز مونس و جفتان خود جدا ماندی

بیا که در کرم و حسن لطف ما فردیم

اگر تو کار نکردی و مفلسی از خیر

بیا که کار چو تو صد هزار ما کردیم

بیار اشک چو مشتاق و گرد را بنشان

که روی ماه نبینیم تا در این گردیم

خمش گزاف مینداز مهره اندر طاس

به ما گذار که ما اوستاد این نردیم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:50 PM

 

به غم فرونروم باز سوی یار روم

در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم

ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم

به گلشن ابد و سرو پایدار روم

من از شمار بشر نیستم وداع وداع

به نقل و مجلس و سغراق بی‌شمار روم

نمی‌شکیبد ماهی ز آب من چه کنم

چو آب سجده کنان سوی جویبار روم

به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد

همان به‌ست که اکنون به اختیار روم

ز داد عشق بود کار و بار سلطانان

به عشق درنروم در کدام کار روم

شنیده‌ام که امیر بتان به صید شده‌ست

اگر چه لاغرم سوی مرغزار روم

چو شیر عشق فرستد سگان خود به شکار

به عشق دل به دهان سگ شکار روم

چو بر براق سعادت کنون سوار شدم

به سوی سنجق سلطان کامیار روم

جهان عشق به زیر لوای سلطانی است

چو از رعیت عشقم بدان دیار روم

منم که در نظرم خوار گشت جان و جهان

بدان جهان و بدان جان بی‌غبار روم

غبار تن نبود ماه جان بود آن جا

سزد سزد که بر آن چرخ برق وار روم

اگر کلیم حلیمم بدان درخت شوم

وگر خلیل جلیلم در آن شرار روم

خموش کی هلدم تشنگی این یاران

مگر که از بر یاران به یار غار روم

جوار مفخر آفاق شمس تبریزی

بهشت عدن بود هم در آن جوار روم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:50 PM

 

مرا اگر تو نخواهی منت به جان خواهم

وگر درم نگشایی مقیم درگاهم

چو ماهیم که بیفکند موج بیرونش

به غیر آب نباشد پناه و دلخواهم

کجا روم به سر خویش کی دلی دارم

من و تن و دل من سایه شهنشاهم

به توست بیخودیم گر خراب و سرمستم

به توست آگهی من اگر من آگاهم

نه دلربام تویی گر مرا دلی باقی است

نه کهربام تویی گر مثل پر کاهم

نه از حلاوت حلوای بی‌حد لب توست

که چون کلیچه فتاده کنون در افواهم

ز هر دو عالم پهلوی خود تهی کردم

چو هی نشسته به پهلوی لام اللهم

ز جاه و سلطنت و سروری نیندیشم

بس است دولت عشق تو منصب و جاهم

چو قل هو الله مجموع غرق تنزیهم

نه چون مشبهیان سرنگون اشباهم

اگر تتار غمت خشم و ترکیی آرد

به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم

اگر چه کاهل و بی‌گاه خیز قافله‌ام

به سوی توست سفرهای گاه و بی‌گاهم

برآ چو ماه تمام و تمام این تو بگو

که زیر عقده هجرت بمانده چون ماهم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:50 PM

 

بیار باده که دیر است در خمار توام

اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام

بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت

غلام همت و داد بزرگوار توام

در این زمان که خمارم مطیع من می باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

بیار جام اناالحق شراب منصوری

در این زمان که چو منصور زیر دار توام

به یاد آر سخن‌ها و شرط‌ها که ز الست

قرار دادی با من بر آن قرار توام

بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی

عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام

میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی

ولی چو درنگرم نیک در دوار توام

به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره

که من عدو قدح‌های زهربار توام

چو شیشه زان شده‌ام تا که جام شه باشم

شها بگیر به دستم که دست کار توام

عجب که شیشه شکافید و می نمی‌ریزد

چگونه ریزد داند که بر کنار توام

اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام

چو زعفران شدم اما به لاله زار توام

چگونه کافر باشم چو بت پرست توام

چگونه فاسق باشم شرابخوار توام

بیا بیا که تو راز زمانه می دانی

بپوش راز دل من که رازدار توام

چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من

گمان فتاد رخم را که هم عذار توام

شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را

از آن خویش شمارم که در شمار توام

اگر چه در چه پستم نه سربلند توام

وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را

اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام

اگر چه مال ندارم نه دستمال توام

اگر چه کار ندارم نه مست کار توام

برآی مفخر آفاق شمس تبریزی

که عاشق رخ پرنور شمس وار توام

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:50 PM

 

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سرچشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:41 PM

 

همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم

همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنم

حرام دارم با مردمان سخن گفتن

و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم

هزار گونه بلنگم به هر رهم که برند

رهی که آن به سوی تو است ترک تاز کنم

اگر به دست من آید چو خضر آب حیات

ز خاک کوی تو آن آب را طراز کنم

ز خارخار غم تو چو خارچین گردم

ز نرگس و گل صدبرگ احتراز کنم

ز آفتاب و ز مهتاب بگذرد نورم

چو روی خود به شهنشاه دلنواز کنم

چو پر و بال برآرم ز شوق چون بهرام

به مسجد فلک هفتمین نماز کنم

همه سعادت بینم چو سوی نحس روم

همه حقیقت گردد اگر مجاز کنم

مرا و قوم مرا عاقبت شود محمود

چو خویش را پی محمود خود ایاز کنم

چو آفتاب شوم آتش و ز گرمی دل

چو ذره‌ها همه را مست و عشقباز کنم

پریر عشق مرا گفت من همه نازم

همه نیاز شو آن لحظه‌ای که ناز کنم

چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی

من از برای تو خود را همه نیاز کنم

خموش باش زمانی بساز با خمشی

که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:41 PM

 

نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم

که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم

که من تو را نگذارم به لطف بردارم

رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم

سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم

هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست

اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

ببسته‌ست میان لطف من به تیمارت

که دیده برکات وصال و تیمارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشد

از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم

که چشم روشن باشی به فهم اسرارم

ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید

که از کمال کرم دستگیر اغیارم

تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان

که یافت شد به جوال تو صاع انبارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی

هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم

نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش

به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود

که من گزاف کسی را به غم نیازارم

خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد

ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:41 PM

 

خوش سوی ما آ دمی ز آنچ که ما هم خوشیم

آب حیات توایم گر چه به شکل آتشیم

تو جو کبوتربچه زاده این لانه‌ای

گر تو نیایی به خود مات از این سو کشیم

حاضر ما شو که ما حاضر آن شاهدیم

مست می اش می شویم باده از او می چشیم

تیزروان همچو سیل گر چه چو که ساکنیم

نعره زنان همچو رعد گر چه چنین خامشیم

جان چو دریا تو راست بر کف خود نه بیا

گر چه که ما همچو چرخ بی‌گنهی می کشیم

زان سوی این پنج حس نوبت ما پنج کن

کان سوی این شش جهت خسرو این هر ششیم

در پی سرنای عشق تیزدم و دلنواز

کز رگ جان همچو چنگ بهر تو در نالشیم

صحت دعوی عشق مسند و بالش مجو

ما نه چو رنجورکان عاشق آن بالشیم

نور فلک شمس دین مفخر تبریز ما

از رخ آن آفتاب چرخ درون مه وشیم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:41 PM

 

بدار دست ز ریشم که باده‌ای خوردم

ز بیخودی سر و ریش و سبال گم کردم

ز پیشگاه و ز درگاه نیستم آگاه

به پیشگاه خرابات روی آوردم

خرد که گرد برآورد از تک دریا

هزار سال دود درنیابد او گردم

فراختر ز فلک گشت سینه تنگم

لطیفتر ز قمر گشت چهره زردم

دکان جمله طبیبان خراب خواهم کرد

که من سعادت بیمار و داروی دردم

شرابخانه عالم شده‌ست سینه من

هزار رحمت بر سینه جوامردم

هزار حمد و ثنا مر خدای عالم را

که دنگ عشقم و از ننگ خویشتن فردم

چو خاک شاه شدم ارغوان ز من رویید

چو مات شاه شدم جمله لعب را بردم

چو دانه‌ای که بمیرد هزار خوشه شود

شدم به فضل خدا صد هزار چون مردم

منم بهشت خدا لیک نام من عشق است

که از فشار رهد هر دلی کش افشردم

رهد ز تیر فلک وز سنان مریخش

هر آن مرید که او را به عشق پروردم

چو آفتاب سعادت رسید سوی حمل

دو صد تموز بجوشید از دی سردم

خموش باش که گر نی ز خوف فتنه بدی

هزار پرده دریدی زبان من هر دم

ادامه مطلب
پنج شنبه 1 تیر 1396  - 12:41 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 657

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4515365
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث