ای دام هزار فتنه و طراری
یارب تو چه فتنهها که در سر داری
ای آب حیات اگر جهان سنگ شود
والله که چون آسیاش در چرخ آری
ای دام هزار فتنه و طراری
یارب تو چه فتنهها که در سر داری
ای آب حیات اگر جهان سنگ شود
والله که چون آسیاش در چرخ آری
ای داده مرا به خواب در بیداری
آسان شده در دلم همه دشواری
از ظلمت جهل و کفر رستم باری
چون دانستم که عالمالاسراری
ای داده مرا چو عشق خود بیداری
وین شمع میان این جهان تاری
من چنگم و تو زخمه فرو نگذاری
وانگه گوئی بس است تا کی زاری
ای خواجه گنه مکن که بدنام شوی
گر خاص توئی گنه کنی عام شوی
بر رهگذرت دام نهاده است ابلیس
بدکار مباش زانکه در دام شوی
ای خواجه ز هر خیال پر باد شوی
وز هیچ ترش گردی و دلشاد شودی
دیدم که در آتشی و بگذاشتمت
تا پخته و تا زیرک و استاد شوی
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی
بر بوی ثواب در وبالم کردی
از تو برهٔ تو جو ندزدیدم من
از بهر چه جرم در جوالم کردی
ای خواجه چرا بیپر و بالم کردی
بر بوی ثواب در وبالم کردی
از تو برهٔ تو جو ندزدیدم من
از بهر چه جرم در جوالم کردی
ای چون علم بلند در صحرائی
وی چون شکر شگرف در حلوائی
زان میترسم که بدرگ و بدرائی
در مغز تو افکند دگر سودائی
ای چون علم سپید در صحرائی
ای رحمت در رسیده از بالائی
من در هوس تو میپزم حلوائی
حلوا بنگر به صورت سودائی
ای ترک چرا به زلف چون هندوئی
رومی رخ و زنگی خط و پر چین موئی
نتوان دل خود را به خطا گم کردن
ترسم که تو ترکی و به ترکی گوئی