ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
هر لحظه بر او نقش دگر اندازی
گه مات شوی و گه بداری ماتم
احسنت زهی صنعت با خود بازی
ای آنکه ز خاک تیره نطعی سازی
هر لحظه بر او نقش دگر اندازی
گه مات شوی و گه بداری ماتم
احسنت زهی صنعت با خود بازی
ای آنکه ز حال بندگان میدانی
چشمی و چراغ در شب ظلمانی
باز دل ما را که تو میپرانی
آخر تو ندانی که تواش میخوانی
ای آنکه ره گریز میاندیشی
تو پنداری که بر مراد خویشی
شه میکشدت مجوی با شه بیشی
که را بکند شهنشه درویشی
ای آنکه ره گریز میاندیشی
تو پنداری که بر مراد خویشی
شه میکشدت مجوی با شه بیشی
که را بکند شهنشه درویشی
ای آنکه ز حد برون جانافزایی
بیحدی و حد هر نفس بنمایی
دانی که نداری به جهان گنجایی
در غیب بچفسیدی و بیرون نایی
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
فریاد ز عاشقی و بیآرامی
ای دوست منم اسیر دشمن کامی
آخر به تو باز گردد این بدنامی
ای آنکه تو از دوش بیادم دادی
زان حالت پرجوش بیادم دادی
آن رحمت را کجا فراموش کنم
کز گنج فراموش بیادم دادی
ای آنکه به کوی یار ما افتادی
آن روی بدیدی به قفا افتادی
با تو گفتم که بیدلم من بیدل
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی
اندر سرم ار عقل و تمیز است توئی
وانچ از من بیچاره عزیز است توئی
چندانکه به خود مینگرم هیچ نیم
بالجمله ز من هر آنچه چیز است توئی
ای آتش بخت سوی گردون رفتی
وی آب حیات سوی جیحون رفتی
با تو گفتم که بیدلم من بیدل
بیدل اکنون شدم که بیرون رفتی