اندر ره حق چو چست و چالاک شوی
نور فلکی باز بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهٔ خاک شوی
اندر ره حق چو چست و چالاک شوی
نور فلکی باز بر افلاک شوی
عرش است نشیمن تو شرمت ناید
چون سایه مقیم خطهٔ خاک شوی
اندر دل من مها دلافروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی
اندر دو جهان دلبر و جانم تو بسی
زیرا که بهر غمیم فریادرسی
کس نیست به جز تو ایمه اندر دو جهان
جز آنکه ببخشیش باکرام کسی
امشب منم و یکی حریف چو منی
بر ساخته مجلسی برسم چمنی
جام می و شمع و نقل و مطرب همه هست
ای کاش تو میبودی و اینها همه نی
امشب که فتادهای به چنگال رهی
بسیار طپی ولیک دشوار رهی
والله نرهی ز بندهای سرو سهی
تا سینه به این دل خرابم ننهی
امروز مرا سخت پریشان کردی
پوشیدهٔ خویش را تو عریان کردی
من دوش حریف تو نگشتم از خواب
خوردی و نصیب بنده پنهان کردی
امشب برو ای خواب اگر بنشینی
از آتش دل سزای سبلت بینی
ای عقل برو که تو سخن میچینی
وی عشق بیا که سخت با تمکینی
امشب برو ای خواب اگر بنشینی
از آتش دل سزای سبلت بینی
ای عقل برو که تو سخن میچینی
وی عشق بیا که سخت با تمکینی
اسرار شنو ز طوطی ربانی
طوطی بچهای زبان طوطی دانی
در مرغ و قفس خیره چرا میمانی
بشکن قفس ای مرغ کز آن مرغانی
افتاد مرا با لب او گفتاری
گفتم که ز من سیر شدی گفت آری
گفتا بده آن چیز که جیم اول اوست
گفتم دومش چیست بگو گفت آری