آن روز که دیوانه سر و سودائی
در سلسلهٔ دولتیان میآئی
امروز از آن سلسله زان محرومی
کامروز تو عاقلی و کارافزائی
آن روز که دیوانه سر و سودائی
در سلسلهٔ دولتیان میآئی
امروز از آن سلسله زان محرومی
کامروز تو عاقلی و کارافزائی
آن روی ترش نگر چو قندستانی
وان چشم خوشش نگر چو هندوستانی
پیش قد او صف زده سروستانی
پیش کف او شکسته هر دستانی
آن رطل گران را اگر ارزان کنیی
اجزای جهان را همگی جان کنیی
ور زان لب خیره شکرافشان کنیی
که را به مثال ذره رقصان کنیی
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی
آن زهر نبود می نمود ایساقی
چون بود رونده شد نبود ایساقی
میها نوشد ز بحر جود ایساقی
آن را که نکرد ز هر سود ایساقی
آن زهر نبود می نمود ایساقی
چون بود رونده شد نبود ایساقی
میها نوشد ز بحر جود ایساقی
آن خوش باشد که صاحب تمییزی
بیآنکه بگویند و بگوید چیزی
بیگفت و تقاضا برسد مهمانرا
تروندهٔ خوش ز صاحب پالیزی
آن دل که به یاد خود صبورش کردی
نزدیکتر تو شد چو دورش کردی
در ساغر ما ز هر تغافل تا چند
تلخیش نماند بسکه شورش کردی
آمد بر من دوش مه یغمائی
گفتم که برو امشب اینجا نائی
میرفت و همی گفت زهی سودائی
دولت بدر آمده است و در نگشائی
آمد بر من دوش مه یغمائی
گفتم که برو امشب اینجا نائی
میرفت و همی گفت زهی سودائی
دولت بدر آمده است و در نگشائی
آن چیز که هست در سبد میدانی
از سر سبد تا بابد میدانی
هر روز بگویم به شبم یاد آید
شب نیز بگویم که تو خود هم دانی