بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور
گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه
بیگانه شوی ز صحبت بیگانه
بشنو سخن راست از این دیوانه
صد خانه پر از شهد کنی چون زنبور
گر زانکه جدا کنی ز اینان خانه
بیگاه شد و دل نرهید از ناله
روزی نتوان گفت غم صد ساله
ای جان جهان غصهٔ بیگاه شدن
آنکس داند که گم شدش گوساله
بازچیهٔ قدرت خدائیم همه
او راست توانگری گدائیم همه
بر یکدگر این زیادتی جستن چیست
آخر ز در یکی سرائیم همه
بفروخت مرا یار به یک دسته تره
باشد که مرا واخرد آن یار سره
نیکو مثلی زده است صاحب شجره
ارزان بفروشد آنکه ارزان بخره
باز آمد یار با دلی چون خاره
وز خارهٔ او این دل من صد پاره
در مجلس من بودم و عشقش چون چنگ
اندر زد چنگ در من بیچاره
ای کوران را به لطف ره بین کرده
وی گبران را پیشرو دین کرده
درویشان را به ملک خسرو کرده
وی خسرو را بردهٔ شیرین کرده
ای میر ملیحان و مهان شیی الله
وی راحت و آرامش جان شیی الله
ای آنکه بهر صبح به پیش رخ تو
میگوید خورشید جهان شیی الله
ای سرو ز قامت تو قد دزدیده
گل پیش رخ تو پیرهن بدریده
بردار یکی آینه از بهر خدای
تا همچو خودی شنیدهای یا دیده
ای دوست مرا دمدمه بسیار مده
کاین دمدمه میخورد ز من هر که و مه
جان و سر تو که دم کنم پیش تو زه
کز دمدمهٔ گرم کنم آب کرده
ای روز الست ملک و دولت رانده
وی بنده ترا چو قل هو الله خوانده
چون روشنی روز در آی از در من
بین گردن من بسوی در کژ مانده