گر تیغ اجل مرا کند بیسر و جان
در حسن برآیم ز زمین صد چندان
از خاک چو جمله دانهها میروید
هم دانهٔ آدمی بروید میدان
گر تیغ اجل مرا کند بیسر و جان
در حسن برآیم ز زمین صد چندان
از خاک چو جمله دانهها میروید
هم دانهٔ آدمی بروید میدان
فرخ باشد جمال سلطان دیدن
جان زنده شود ز روی جانان دیدن
من سلسلهٔ عشق تو دیدم در خواب
یارب چه بود خواب پریشان دیدن
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
عید این بود و هزار عید ای دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
دینی که ز عهد تو بریدن نتوان
علمی که به کنه تو رسیدن نتوان
زهدی که در دام تو رهیدن نتوان
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
دینی که ز عهد تو بریدن نتوان
علمی که به کنه تو رسیدن نتوان
زهدی که در دام تو رهیدن نتوان
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من
سنگت چو در آتش است ای ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
دستی نه که با قضا درآویزم من
پائی نه که از میانه بگریزم من
صورت همه مقبول هیولا میدان
تصویر گرش علت اولی میدان
لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک
ناوست ز لاهوت هویدا میدان
شوری دارم که برنتابد گردون
شوریکه به خواب درنبیند مجنون
این کمینه ایست از سینهٔ دوست
تا سینهٔ پاک دوست چون باشد چون
شمع ازلست عالم افروزی من
زان شاهد اعظم است پیروزی من
بیشاهد و شمع ازل چون باشم
آری چکنم چو این بود روزی من