شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من
خواب شب من توئی و نور روزم
نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من
خواب شب من توئی و نور روزم
نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان
روز پیری رسید بر پر ز جهان
هر مهمانرا سه روز باشد پیمان
ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران
سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم
تا درکشدم عشق به بیمارستان
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن
وز تیغ مسلمان سر کافر میزن
چون نای توان بگوش من درمیدم
چون دف توام بروی من بر میزن
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
سرمست توام نه از می و نز افیون
مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون
از جوشش من جوش کن صد جیحون
وز گردش من خیره بماند گردون
رو درد گزین درد گزین درد گزین
زیرا که دگر چاره نداریم جزین
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین
چون درد نباشدت از آن باش حزین
روزیکه گذر کنی به خر پشتهٔ من
بنشین و بگو که ای به غم کشتهٔ من
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون
کای یوسف روزگار و گمگشتهٔ من
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهٔ من
مهرت ز دل و خیالت از دیدهٔ من
میگردم من که بلکه پیشم افتی
ای راهنمای راه پیچیدهٔ من