با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
باغست و بهار و سر و عالی ای جان
ما می نرویم از این حوالی ای جان
بگشای نقاب و در فروبند کنون
مائیم و توئی و خانه خالی ای جان
ای یک قدح از درد تو دریای جهان
گم کرده جهان از تو سر و پای جهان
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد
ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
ای یک قدح از درد تو دریای جهان
گم کرده جهان از تو سر و پای جهان
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد
ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با دوست غمم بگو در اثنای سخن
دل گفت به گاه وصل با یار مرا
نبود ز نظاره هیچ پروای سخن
ای یار بیا و بر دلم بر میزان
وی زهره بیا و از رخم زر میزان
آنان که میان ما جدائی جستند
دیوار بد و نمای و گو سر میزن
این دیدهٔ من کز نگرد دور از من
ای صحت صد دیدهٔ رنجور از من
گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود
ور شب باشم چون طلبی نور از من
ای یار به انکار سوی ما نگران
زیرا که نخوردهای از آن رطل گران
از شادی من بهشت گردیده جهان
غم مسخرهٔ منست و میر دگران
این بنده مراعات نداند کردن
زیرا که به گل رفته فرو تا گردن
این مستی ما چو مستی مستان نیست
پیداست حد مستی افیون خوردن
این بنده مراعات نداند کردن
زیرا که به گل رفته فرو تا گردن
این مستی ما چو مستی مستان نیست
پیداست حد مستی افیون خوردن