آن حلوائی که کم رسد زو به دهن
چون دیگ بجوش آمده از وی دل من
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست
کز وی دو هزار من توانی خوردن
آن حلوائی که کم رسد زو به دهن
چون دیگ بجوش آمده از وی دل من
از غایت لطف آنچنان خوشخوارست
کز وی دو هزار من توانی خوردن
آن صورت غیبی که شندیش دشمن
با خود به قیاس میبریدش دشمن
مانندهٔ خورشید برآمد پیشین
هر سو که نظر کرد ندیدش دشمن
آمد دل من بهر نشانم گفتن
گفتا ز برای او چه دانم گفتن
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی
گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن
آمد دل من بهر نشانم گفتن
گفتا ز برای او چه دانم گفتن
گفتا که از آن دو چشم یک حرف بگوی
گفتا که دو چشم را چه تانم گفتن
آمد شب و غمهای تو همچون عسسان
یابند دلم را بسوی کوی کسان
روز آمد کز شبت به فریاد رسم
فریاد مرا ز دست فریادرسان
آشفته همی روی بکوئی ای جان
میجوئی از آن گمشده خویش نشان
من دوش بدیدم کمرت را ز میان
هان تا نبری گمان بد بر دگران
یک دم که ز دیدار تو یک سو افتم
از وسوسه اندیشه به صد کو افتم
از دیدن روی تو چنان گردانم
کز جنبش یک موی تو در رو افتم
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند بروی دوستان شاد شدیم
پایژان حدیث ما شنو که چه شد
چون ابر درآمدیم و بر باد شدیم
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
یک بار دگر قبول کن بندگیم
رحم آر بدین عجز و پراکندگیم
گر باد دگر ز من خلافی بینی
فریاد مرس به هیچ درماندگیم