گه در طلب وصل مشوش باشیم
گاه از تعب هجر در آتش باشیم
چون از من و تو این من و تو پاک شود
آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم
گه در طلب وصل مشوش باشیم
گاه از تعب هجر در آتش باشیم
چون از من و تو این من و تو پاک شود
آنگه من و تو بی من و تو خوش باشیم
گوئیکه به تن دور و به دل با یارم
زنهار مپندار که من دل دارم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم
گنجینهٔ اسرار الهی مائیم
بحر گهر نامتناهی مائیم
بگرفته ز ماه تا به ماهی مائیم
بنشسته به تخت پادشاهی مائیم
گفتم که مگر غمت بود درمانم
کی دانستم که با غمت درمانم
او از سر لطف گفت درمان تو چیست
گفتم وصلت گفت بر این درمانم
گفتم که ز چشم خلق با دردسریم
تا زحمت خود ز چشم خلقان ببریم
او در تن چون خیال من شد چو خیال
یعنی که ز چشمها کنون دورتریم
گفتم سگ نفس را مگر پیر کنم
در گردن او ز توبه زنجیر کنم
زنجیر دران شود چو بیند مردار
با این سگ هار من چه تدبیر کنم
گفتم که دل از تو برکنم نتوانم
یا بیغم تو دمی زنم نتوانم
گفتم که ز سر برون کنم سودایت
ای خواجه اگر مرد منم نتوانم
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بیقرارت کردم
گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
هر چیز که داشتم نثارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی
آن من بودم که بیقرارت کردم
گویی تو که من ز هر هنر باخبرم
این بیخبری بس که ز خود بیخبری
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محرم و همدم نشوی