گاهی ز هوس دست زنان میباشم
گاه از دوری دست گزان میباشم
در آب کنم دست که مه را گیرم
مه گوید من بر آسمان میباشم
گاهی ز هوس دست زنان میباشم
گاه از دوری دست گزان میباشم
در آب کنم دست که مه را گیرم
مه گوید من بر آسمان میباشم
گر باده نهان کنیم بو را چه کنیم
وین حال خمار و رنگ و رو را چه کنیم
ور با لب خشک عشق را خشک آریم
این چشمهٔ چشم همچو جو را چه کنیم
گاه از غم دلبران بر آتش باشم
گاه از پی دوستان مشوش باشم
آخر بچه خرمی زنم راه نشاط
آخر به کدام دلخوشی خوش باشم
قومیکه چو آفتاب دارند قدوم
در صدق چو آهنند و در لطف چو موم
چون پنجهٔ شیرانهٔ خود بگشایند
نی پرده رها کنند و نی نقش و رسوم
قاشانیم و لاابالی حالیم
فتنه شدگان ازال آزالیم
جانداده به عشق رطل مالامالیم
صافی بخوریم و درد بر سر مالیم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
تا می نرود دو دست بازی بزنیم
چون در تو زدیم دست از این شادی را
پس چون نزنین دست آری بزنیم
فرمود که دست و پا بکاری بزنیم
تا می نرود دو دست بازی بزنیم
چون در تو زدیم دست از این شادی را
پس چون نزنین دست آری بزنیم
فانی شدم و برید اجزای تنم
میچرخ که بر چرخ بد اول وطنم
مستند و خوشند و میپرستند همه
در عیب از این وحشت و زندان که منم
عمری رخ یکدگر بدیدم به چشم
امروز که درهم نگریدیم به چشم
وانگه گوئی دراز تا چند کشی
با عشق بگو که همچنین میکشدم