زاهد بودی ترانه گویت کردم
خاموش بدی فسانه گویت کردم
اندر عالم نه نام بودت نه نشان
ننشاندمت و نشانه گویت کردم
زاهد بودی ترانه گویت کردم
خاموش بدی فسانه گویت کردم
اندر عالم نه نام بودت نه نشان
ننشاندمت و نشانه گویت کردم
زنبور نیم که من بدودی بروم
یا همچو پری به بوی عودی بروم
یا سیل شکسته تا برودی بروم
یا حرص که در عشوهٔ سودی بروم
ز اول که حدیث عاشقی بشنودم
جان و دل و دیده در رهش فرسودم
گفتم که مگر عاشق و معشوق دواند
خود هر دو یکی بود من احول بودم
رویت بینم بدر من آن را دانم
وانجا که توئی صدر من آن را دانم
وانشب که ترا بینم ای رونق عید
از عمر شب قدر من آن را دانم
رویت بینم بدر من آن را دانم
وانجا که توئی صدر من آن را دانم
وانشب که ترا بینم ای رونق عید
از عمر شب قدر من آن را دانم
زان دم که ترا به عشق بشناختهام
بس نرد نهان که با تو من باختهام
به خرام تو سرمست به خرگاه دلم
کز بهر تو خرگاه بپرداختهام
روزی به خرابات تو می میخوردم
وین خرقهٔ آب و گل بدر میکردم
دیدم ز خرابات تو عالم معمور
معمور و خراب از آن چنین میکردم
روزت بستودم و نمیدانستم
شب با تو غنودم و نمیدانستم
ظن برده بدم به خود که من من بودم
من جمله تو بودم و نمیدانستم
رفتی و ز رفتن تو من خون گریم
وز غصهٔ افزون تو افزون گریم
نی خود چو تو رفتی ز پیت دیده برفت
چون دیده برفت بعد از او چون گریم
رازیکه بگفتی ای بت بدخویم
واگو که من از لطف تو آن میجویم
چون گفت به گریه درشدم پس گفتا
وامیگویم خموش وامیگویم