به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای شب قدر بیدلان طرهٔ دلربای تو

مطلع صبح صادقان طلعت دلگشای تو

جان من شکسته بین وین دل ریش آتشین

ساخته با جفای تو سوخته در وفای تو

خاک در سرای تو آب زنم بدیدگان

تا گل قالبم شود خاک در سرای تو

گر چه بجای من ترا هست هزار معتقد

در دو جهان مرا کنون نیست کسی به جای تو

می‌فتم و نمی‌فتد در کف من عنان تو

می‌روم و نمی‌روم از سر من هوای تو

چون بهوای کوی تو عمر بباد داده‌ام

خاک ره تو می‌کنم سرمه بخاکپای تو

در رخم از نظر کنی ور بسرم گذر کنی

جان بدهم بروی تو سر بنهم برای تو

روضه خلد اگر چه دل بهر لقا طلب کند

روضهٔ خلد بیدلان نیست به جز لقای تو

گر چه سزای خدمتت بندگی نکرده‌ام

چیست گنه که می‌کشم این همه ناسزای تو

خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس

دردی دردکش که هم درد شود دوای تو

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان

نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را

بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو

خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو

به سراپردهٔ آن ماهت اگر راه بود

برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو

تا ببینی دل شوریدهٔ خلقی در بند

بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو

در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند

بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو

در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان

نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو

حال آن سرو خرامان که ز من آزادست

با من خسته چنان گوی که من دانم و تو

ساقیا جامهٔ جان من دردیکش را

بنم جام چنان شوی که من دانم و تو

چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست

خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو

آه اگر داد دل خستهٔ خواجو ندهد

آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

ایکه چو موی شد تنم در هوس میان تو

هیچ نمی‌رود برون از دل من دهان تو

از چمن تو هر کسی گل بکنار می‌برند

لیک بما نمی‌رسد نکهت بوستان تو

گر ز کمان ابرویت عقل سپر بیفکند

عیب مکن که در جهان کس نکشد کمان تو

چون تو کنار می‌کنی روز و شب از میان ما

کی به کنار ما رسد یک سر مو میان تو

تا تو چه صورتی که من قاصرم از معانیت

تا تو چه آیتی که من عاجزم از بیان تو

کی ز دلم برون روی زانکه چو من نبوده‌ام

عشق تو بوده است و بس در دل من بجان تو

صد رهم ار بستین دور کنی ز آستان

دستم و آستین تو رویم و آستان تو

گر چه بود به مهر تو شیر فلک شکار من

رشک برم هزار پی بر سگ پاسبان تو

خواجو از آستان تو کی برود که رفته است

حاصل روزگار او در سر داستان تو

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

ای هیچ در میان نه ز موی میان تو

نا دیده دیده هیچ بلطف دهان تو

گفتم که چون کمر کشمت تنگ در کنار

لیکن ضرورتست کنار از میان تو

هیچ از دهان تنگ تو نگرفته کام جان

جانرا فدای جان تو کردم بجان تو

هر لحظه ابروی تو کند بر دلم کمین

پیوسته چون کشد دل ریشم کمان تو

تا دیده‌ام که چشم تو بیمار خفته است

خوابم نمی‌برد ز غم ناتوان تو

باز آی ای همای همایون که مرغ دل

پر می‌زند در آرزوی آشیان تو

در صورت بدیع تو چندین معانیست

یا رب چه صورتی که ندانم بیان تو

ای باغبان ترا چه زیان گر بسوی ما

آید نسیمی از طرف بوستان تو

خواجو اگر چو تیغ نباشی زبان دراز

عالم شود مسخر تیغ زبان تو

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

به آفتاب جهانتاب سایه پرور تو

بتاب طره مهپوش سایه گستر تو

که من بمهر رخت ذره‌ئی جدا نشوم

گرم بتیغ زنی همچو سایه از بر تو

بخال خلدنشینت که روز و شب چو بلال

گرفته است وطن بر لب چو کوثر تو

که طوطی دل شوریده‌ام بسان مگس

دمی قرار نگیرد ز شور شکر تو

به لحظه‌ئیکه کشد تیغ تیز پیل افکن

دو چشم عشوه گر شیر گیر کافر تو

که همچو تشنه که میرد ز عشق آب حیات

بود دلم متعطش به آب خنجر تو

بدان خط سیه دود رنگ آتش پوش

که در گرفت بگرد مه منور تو

که من بروز و شب آشفته و پریشانم

از آن دو هندوی گردنکش دلاور تو

بخاک پای تو کانرا بجان و دل خواهد

که تاج سر کند آنکس که باشدش سر تو

که چون بخاک برند از در تو خواجو را

بهیچ باب نجوید جدائی از در تو

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

آب آتش می‌رود زان لعل آتش فام او

می‌برد آرامم از دل زلف بی آرام او

خط بخونم باز می‌گیرند و خونم می‌خورند

جادوان نرگس مخمور خون آشام او

حاصل عمرم در ایام فراقش صرف شد

چون خلاص از عشق ممکن نیست در ایام او

گر چه عامی را چو من سلطان نیارد در نظر

همچنان امید می‌دارم بلطف عام او

کام فرهاد از لب شیرین چو بوسی بیش نیست

خسرو خوبان چه باشد گر برآرد کام او

گر خداوندان عقلم نهی منکر می‌کنند

پیش ما نهیست الا گوش بر پیغام او

بلبلان از بوی گل مستند و ما از روی دوست

دیگران از ساغر ساقی و ما از جام او

نام نیک عاشقان چون در جهان بدنامی است

نیک نام آنکو ببدنامی برآید نام او

خواجو از دامش رهائی چون تواند جست از آنک

پای بند عشق را نبود نجات از دام او

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

خوشا کشته برطرف میدان او

بخون غرقه در پای یکران او

خدنگی که گردد ز شستش رها

کنم دیده را جای پیکان او

بشمشیر کشتن چه حاجت که صید

حریصست بر تیر باران او

برآنم چو شرطست درکیش ما

که قربان شوم پیش قربان او

مرا در جهان خود دلی بود و بس

کنون خون شد از درد هجران او

ره کعبهٔ وصل نتوان برید

که حدی ندارد بیابان او

گرت جوشن از زهد و تقوی بود

ز جان بگذرد تیر مژگان او

به دوران او توبهٔ اهل عشق

ثباتی ندارد چو پیمان او

ز مستان او هوشمندی مجوی

که مستند از چشم مستان او

مگر او کنون دست گیرد مرا

که از دست رفتم ز دستان او

گرم چون قلم تیغ بر سر زند

نپیچم سر از خط فرمان او

شهیدست و غازی بفتوی عشق

چو شد کشته خواجو بمیدان او

چه حاجت که پیدا بگوید که اشک

گواهست بر درد پنهان او

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

 

خوشا کشته برطرف میدان او

بخون غرقه در پای یکران او

خدنگی که گردد ز شستش رها

کنم دیده را جای پیکان او

بشمشیر کشتن چه حاجت که صید

حریصست بر تیر باران او

برآنم چو شرطست درکیش ما

که قربان شوم پیش قربان او

مرا در جهان خود دلی بود و بس

کنون خون شد از درد هجران او

ره کعبهٔ وصل نتوان برید

که حدی ندارد بیابان او

گرت جوشن از زهد و تقوی بود

ز جان بگذرد تیر مژگان او

به دوران او توبهٔ اهل عشق

ثباتی ندارد چو پیمان او

ز مستان او هوشمندی مجوی

که مستند از چشم مستان او

مگر او کنون دست گیرد مرا

که از دست رفتم ز دستان او

گرم چون قلم تیغ بر سر زند

نپیچم سر از خط فرمان او

شهیدست و غازی بفتوی عشق

چو شد کشته خواجو بمیدان او

چه حاجت که پیدا بگوید که اشک

گواهست بر درد پنهان او

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

ترک من خاقان نگر در حلقه عشاق او

ماه من خورشید بین در سایهٔ بغطاق او

خان اردوی فلک را کافتابش می‌نهند

بوسه گاهی نیست الا کوکب بشماق او

گر چه چنگز خان بشمشیر جفا عالم گرفت

اینهمه قتل و ستم واقع نشد در جاق او

ار چه در تابست زلفش کاین تطاول می‌کند

گوئیا جور و جفا شرطست در میثاق او

چون بتم آیاق برلب می‌نهد همچون قدح

جن بلب می‌آیدم از حسرت آیاق او

هر امیری را بود قشلاق و ییلاقی دگر

میر مادر جان بود قشلاق و دل ییلاق او

هر دم از کریاس بیرون آید و غوغا کند

جان کجا بیرون توانم برد از شلتاق او

در بغلتاق مرصع دوش چون مه می‌گذشت

او ملول از ما و ما از جان و دل مشتاق او

گفتمش آخر بچشم لطف در خواجو نگر

زانکه در خیلت نباشد کس باستحقاق او

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:05 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4333483
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث