به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم

چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم

خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم

دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم

عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن

کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده‌ایم

تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده‌ایم

سر سودای ترا نقش سویدا کرده‌ایم

وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده‌ایم

بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده‌ایم

راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم

خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم

هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح

دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کرده‌ایم

با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو

هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم

اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما

از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:42 PM

 

چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم

تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم

خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم

تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم

شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را

انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم

ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد

نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم

از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما

پیوسته درس عشق تو تکرار کرده‌ایم

ادرار ما روان ز دل و دیده داده‌اند

هر دم که یاد اجری و ادرار کرده‌ایم

گر خواب ما به نرگس پرخواب بسته‌ئی

ما فتنه را بعهد تو بیدار کرده‌ایم

در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست

زان همچو سایه روی بدیوار کرده‌ایم

خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند

ما کام دل فدای رخ یار کرده‌ایم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:42 PM

 

با لعل او ز جوهر جان در گذشته‌ایم

با قامتش ز سرو روان در گذشته‌ایم

پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش

وز عقل پیر و بخت جوان در گذشته‌ایم

از ما مجوی شرح غم عشق را بیان

زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته‌ایم

چون موی گشته‌ایم ولیکن گمان مبر

کز شاهدان موی میان در گذشته‌ایم

در آتشیم بر لب آب روان ولیک

از تاب تشنگی ز روان در گذشته‌ایم

از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما

از بیخودی ز نام و نشان در گذشته‌ایم

بر هر زمین که بی‌تو زمانی نشسته‌ایم

صد باره از زمین و زمان در گذشته‌ایم

خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو

زو در گذر که ما ز جهان در گذشته‌ایم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:42 PM

 

ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته‌ایم

وز جان به جان دوست که دل برگرفته‌ایم

زین در گرفته‌ایم بپروانه سوز عشق

چون شمع آتش دل ازین در گرفته‌ایم

با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شسته‌ایم

با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته‌ایم

بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی

آن زلف مشکبار معنبر گرفته‌ایم

تا همچو شمع از سر سر در گذشته‌ایم

هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته‌ایم

بی روی و قامت و لب جان‌بخش دلکشت

ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته‌ایم

چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکسته‌ایم

از رخ درست گوی تو در زر گرفته‌ایم

هشیار کی شویم که از ساقی الست

بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته‌ایم

از خود گذشته‌ایم و چو خواجو ز کاینات

دل برگرفته و پی دلبر گرفته‌ایم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:42 PM

 

مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم

پای بند گره طره طرار توایم

کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای

که پریشان سر زلف سیه کار توایم

طرب افزای مقیمان درت زاری ماست

زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم

گر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلست

ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم

تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست

هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم

آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال

پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم

تا ابد دست طلب باز نداریم از تو

زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم

بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما

مست آن نرگس مخمور دلازار توایم

آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار

بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:42 PM

 

نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم

نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم

ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست

کزو شامه مشک تتار می‌شنوم

بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل

ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم

لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات

از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم

حدیث این دل شوریده بین که موی بموی

از آن دو هندوی آشفته کار می‌شنوم

گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار

ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم

هنوز دعوی منصور همچنان باقیست

چرا که لاف انا الحق ز دار می‌شنوم

اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن

صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم

سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد

حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:42 PM

 

حکایت رخت از آفتاب می‌شنوم

حدیث لعل لبت از شراب می‌شنوم

ز آب چشمه هر آن ماجرا که می‌رانم

ز چشم خویش یکایک جواب می‌شنوم

کسی که نسخهٔ خط تو می‌کند تحریر

ز خامه‌اش نفس مشک ناب می‌شنوم

شبی که نرگس میگون بخواب می‌بینم

ز چشم مست تو تعبیر خواب می‌شنوم

ز حسرت گل رویت چو اشک می‌ریزم

ز آب دیده نسیم گلاب می‌شنوم

چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم

که مست می‌شوم ار نام آب می‌شنوم

فروغ خاطر خویش از شراب می‌یابم

نوای نغمهٔ دعد از رباب می‌شنوم

حدیث ذره اگر روشنت نمی‌گردد

ز من بپرس که از آفتاب می‌شنوم

گهی کز آتش دل آه می‌زند خواجو

در آن نفس همه بوی کباب می‌شنوم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:34 PM

 

این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم

وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم

مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار

زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم

از سهی سرو که در راستیش همتا نیست

صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم

پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت

آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم

چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان

عیبش این لحظه ز آهوی شما می‌شنوم

شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش

ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم

نافهٔ مشک تتاری که ز چین می‌خیزد

بویش از سلسلهٔ موی شما می‌شنوم

آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات

شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم

حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست

مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

این چه بویست که از باد صبا می‌شنوم

وین چه خاکست کزو بوی وفا می‌شنوم

گر نه هدهد ز سبا باز پیام آوردست

این چه مرغیست کزو حال سبا می‌شنوم

از کجا می‌رسد این قاصد فرخنده کزو

مژده آنمه خورشید لقا می‌شنوم

ای عزیزان اگر از مصر نمی‌آید باد

بوی پیراهن یوسف ز کجا می‌شنوم

می‌کنم ناله و فریاد ولی از در و کوه

سخن سخت بهنگام صدا می‌شنوم

نسبت شکل هلال و صفت قامت خویش

یک بیک زان خم ابروی دوتا می‌شنوم

این چه رنجست کزو راحت جان می‌یابم

وین چه دردست کزو بوی دوا می‌شنوم

ای رفیقان من از آن سرو صنوبر قامت

بصفت راست نیاید که چها می‌شنوم

باد صبح از من خاکی اگرش گردی نیست

هر نفس زو سخن سرد چرا می‌شنوم

سخن آن دو کمانخانهٔ ابروی دو تا

نه باندازهٔ بازوی شما می‌شنوم

هر گیاهی که ز خون دل خواجو رستست

دمبدم زو نفس مهر گیا می‌شنوم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

من بیدل نگر از صحبت جانان محروم

تنم از درد به جان آمده وز جان محروم

خضر سیراب و من تشنه جگر در ظلمات

چون سکندر ز لب چشمهٔ حیوان محروم

آن نگینی که بدو بود ممالک بر پای

در کف دیو فتادست و سلیمان محروم

ای طبیب دل مجروح روا می‌داری

جان من خون شده از رنج و ز درمان محروم

خاشه چینان زمین روب سراپردهٔ انس

همه در بندگی و بنده ازینسان محروم

همچو پروانه نگر مرغ دل ریش مرا

بال و پر سوخته وز شمع شبستان محروم

ای مقیمان سر کوی سلاطین آخر

بنده تا کی بود از حضرت سلطان محروم

رحمت آرید برآن مرغ سحر خوان چمن

کو بماند ز گل و طرف گلستان محروم

عیب خواجو نتوان کرد اگرش جان عزیز

همچو یعقوب شد از یوسف کنعان محروم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4326816
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث