به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

خرم آنروز که از خطهٔ کرمان بروم

دل و جان داده ز دست از پی جانان بروم

با چنین درد ندانم که چه درمان سازم

مگر این کز پی آن مایهٔ درمان بروم

منکه در مصر چو یعقوب عزیزم دارند

چه نشینم ز پی یوسف کنعان بروم

بعد از این قافله در راه بکشتی گذرد

چو من دلشده با دیدهٔ گریان بروم

گر چه از ظلمت هجران نبرم جان بکنار

چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان بروم

تا نگویند که چون سوسن ازو آزادم

همچو باد از پی آن سرو خرامان بروم

چون سرم رفت و بسامان نرسیدم بی دوست

شاید اندر عقبش بی سر و سامان بروم

اگرش دور مخالف به عراق اندازد

من به پهلو ز پیش تا به سپاهان بروم

همچوخواجو گرم از گنج نصیبی ندهند

رخت بر بندم و زین منزل ویران بروم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

آن ماه پری رخ را در خانه نمی‌بینم

وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی‌بینم

بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش

وز گیسوی او موئی در شانه نمی‌بینم

گنجیست که جز جانش ویرانه نمی‌یابم

شمعیست که جز عقلش پروانه نمی‌بینم

از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن

جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی‌بینم

هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید

تا دیده نمی‌دوزم جانانه نمی‌بینم

چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل

من در ره او دامی جز دانه نمی‌بینم

چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا

جز اشک درین دریا دردانه نمی‌بینم

اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل

ورنی من مجنونش دیوانه نمی‌بینم

تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه

کز غایت سرمستی پیمانه نمی‌بینم

بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی

جز پیر مغان کس را فرزانه نمی‌بینم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم

باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع

چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم

ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت

که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم

براستان که غباری چو شخص خاکی خویش

ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم

ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی

ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم

بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را

که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم

شبم بطلعت او روز می‌شود ور نی

در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم

مگر میان ضعیفش تن نحیف منست

که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم

ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو

کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم

باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم

ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع

چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم

ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت

که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم

براستان که غباری چو شخص خاکی خویش

ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم

ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی

ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم

بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را

که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم

شبم بطلعت او روز می‌شود ور نی

در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم

مگر میان ضعیفش تن نحیف منست

که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم

ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو

کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

مدام آن نرگس سرمست را در خواب می‌بینم

عجب مستیست کش پیوسته در محراب می‌بینم

اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر

چرا آن زلف عنبربیز را در تاب می‌بینم

اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم

ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب می‌بینم

دلم همچون کبوتر در هوا پرواز می‌گیرد

چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب می‌بینم

نسیم خلد یا بوی وصال یار می‌یابم

بهشت عدن یا منزلگه احباب می‌بینم

مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن

من این سیلاب خون زان لعل چون عناب می‌بینم

برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو

که من کلی فتح خویش در این باب می‌بینم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم

تا شدم بنده‌ات آزاد ز سرو چمنم

منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده‌ام

تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم

جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک

مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم

گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند

طره‌ات گیرم و زنجیر به هم درشکنم

بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش

وقت آنست که در پای عزیزت فکنم

چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر

بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم

آخر ای قبله صاحب‌نظران رخ بنمای

تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم

بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست

گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم

پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر

تن چون تار قصب تافته در پیرهنم

بسکه می‌گریم و بر خویشتنم رحمت نیست

گریه می‌آید ازین واسطه بر خویشتنم

چون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزت

از حلاوت برود آب نبات از سخنم

چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو

همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

ز روی خوب تو گفتم که پرده برفکنم

ولی چو درنگرم پردهٔ رخ تو منم

مرا ز خویش بیک جام باده باز رهان

که جام باده رهائی دهد ز خویشتنم

بجز نسیم صبا ای برادران عزیز

که آرد از طرف مصر بوی پیرهنم

چو زان دو نرگس میگون بیان کنم رمزی

کسی که گوش کند مست گردد از سخنم

اگر نصیب نبخشی ز لاله و سمنم

ز دور باز مدار از تفرج چمنم

گهی که بلبل روح از قفس کند پرواز

زنم اگر نه در این دم صفیر شوق زنم

در آن نفسی که مرا از لحد برانگیزند

حدیث عشق تو باشد نوشته بر کفنم

اگر خیال تو آید بپرسشم روزی

بجز خیال نیابد نشانی از بدنم

نهاده‌ام سر پر شور دائما بر کف

بدان امید که در پای مرکبت فکنم

چو شمع مجلس اگر دم برآرم از سر سوز

برآرد آتش عشقت زبانه از دهنم

اگر چو زلف کژت بر شکستم از خواجو

گمان مبر که توانم که از تو بر شکنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم

ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم

همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان

در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم

مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست

من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم

هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی

وانکه جان می‌دهد از حسرت تیغ تو منم

تن من گر چه شد از شوق میانت موئی

نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم

اثری بیش نماند از من و چون باز آئی

این خیالست که بینی اثری از بدنم

عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی

عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم

چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق

نگذارد که من سوخته دل دم بزنم

اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش

دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم

اگر از خویشتنم هیچ نمی‌آید یاد

دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم

می‌نوشتم سخنی چند ز درد دل خویش

دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم

ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو

چکنم دور فلک دور فکند از وطنم

در پی جان جهان گرد جهان می‌گردم

تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

گر من خمار خود ز لب یار بشکنم

بازار کارخانهٔ اسرار بشکنم

بر بام هفت قلعهٔ گردون علم زنم

دندان چرخ سرکش خونخوار بشکنم

در هم کشم طناب سراپرده کبود

بند و طلسم گنبد دوار بشکنم

منجوق چتر خسرو سیاره بفکنم

قلب سپاه کوکب سیار بشکنم

گر پای ازین دوایر کحلی برون نهم

چون نقطه پایدارم و پرگار بشکنم

بر اوج این نشیمن سبز آشیان پرم

نسرین چرخ را پر و منقار بشکنم

بفروزم از چراغ روان شمع عشق را

ناموس این حدیقهٔ انوار بشکنم

تا کی طریق توبه و سالوس و معرفت

جامی بده که توبه بیکبار بشکنم

خواجو بیا که نیم شب از بهر جرعه‌ئی

زنجیر و قفل خانه خمار بشکنم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

 

من آن مرغ همایونم که باز چتر سلطانم

من آن نوباوهٔ قدسم که نزل باغ رضوانم

چو جام بیخودی نوشم جهانرا جرعه دان سازم

چو در میدان عشق آیم فرس برآسمان رانم

چراغ روز بنشیند شب ار چون شمع برخیزم

ز مهرم آستین پوشد مه ار دامن برافشانم

ز معنی نیستم خالی بهر صورت که می‌بینم

بصورت نیستم مایل بهر معنی که می‌دانم

اگر پنهان بود پیدا من آن پیدای پنهانم

وگر نادان بود دانا من آن دانای نادانم

همای گلشن قدسم نه صید دانه و دامم

تذرو باغ فردوسم نه مرغ این گلستانم

چه در گلخن فرود آیم که در گلشن بود جایم

درین بوم از چه رو پایم که باز دست سلطانم

من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم

نگویم نیستم هستم بلی هم این و هم آنم

سراندازی سرافرازم تهی دستی جهان بازم

سبکساری گران سیرم سبک روحی گرانجانم

سپهر مهر را ماهم جهان عشق را شاهم

بتانرا آستین بوسم مغانرا آفرین خوانم

اگر دیو سلیمانم ز خاتم نیستم خالی

ولی مهر پری رویان بود مهر سلیمانم

چو خضرم زنده دل زیرا که عشقست آب حیوانم

چو نوحم نوحه گر زانرو که در چشمست طوفانم

بهر دردی که درمانم همان دردم دوا باشد

که هم درمان من دردست و هم دردست درمانم

منم هم چشم و هم طوفان که طوفانست در چشمم

منم هم جان و هم جانان که جانانست در جانم

برو از کفر و دین بگذر مرا از کفر دین مشمر

که هم ایمان من کفرست و هم کفرست ایمانم

که می‌گوید که از جمعی پریشان می‌شود خواجو

مرا جمعیت آن وقتست کز جمعی پریشانم

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:33 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4329358
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث