به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی

سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی

جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ

هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی

بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش

افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی

بی‌موی میانت تن من در شب هجران

چون موی میانت شده باریکتر از موی

موئی ز میانت سر موئی نکند فرق

تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی

موئیست دهان تو و از موی شکافی

هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی

بیرون ز میان تو که ماننده موئیست

کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی

خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد

یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی

گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی

قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا

بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی

صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا

جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی

چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا

تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی

ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های

مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی

یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن

لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی

خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت

زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی

دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه

خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی

گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست

خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی

گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب

ور تو قامت می‌نمائی سرو گو هرگز مروی

لاله را گر دل بجام ارغوانی می‌کشد

بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی

رو بترک گوی سر گردان بگوی

گوی چون با زخم چوگانش سریست

بوک چوگان سر فرود آرد بگوی

تشنگان را بر کنار جو ببین

کشتگانرا در میان خون بجوی

عارفان در وجد و ما در های های

مطربان در شور و ما در های و هوی

تشنهٔ خمخانه باشد جان من

کوزه‌گر چون از گلم سازد سبوی

گر شوم خاک رهت کو راه آن

ور نهم رو بر درت کو آب روی

شاید ار بر چشمها جایت کنند

زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی

با رخت خورشید تابان گو متاب

با قدت سرو خرامان گو مروی

دل که بر خاک درت گم کرده‌ام

می‌برم در زلف مشکین تو بوی

گر ترا با موی می‌باشد سری

فرق نبود موئی از من تا بموی

با لبت خواجو ز آب زندگی

گر نشوید دست دست از وی بشوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

جان پرورم گهی که تو جانان من شوی

جاوید زنده مانم اگر جان من شوی

رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من

دردم دوا شود چو تو درمان من شوی

پروانه وار سوزم و سازم بدین امید

کاید شبی که شمع شبستان من شوی

دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم

دارم طمع که روضهٔ رضوان من شوی

مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد

بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی

اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم

بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شوی

چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت

و اندیشه‌ام نبود که طوفان من شوی

چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل

هر صبحدم که مهر درفشان من شوی

زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی

تعبیر خوابهای پریشان من شوی

می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو

کاندم رسی بگنج که ویران من شوی

وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار

فرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ای صبا با بلبل خوشگوی گوی

می‌نماید لالهٔ خود روی روی

صبحدم در باغ اگر دستت دهد

خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی

هر زمان کز دوستان یاد آورم

خون روان گردد ز چشمم جوی جوی

ای تن از جان بر دل چون نال نال

وی دل از غم بر تن چون موی موی

دست آن شمشاد ساغر گیر گیر

سوی آن سرو صنوبر پوی پوی

حلقه‌های زلفش از گل برفکن

دسته‌های سنبل خوش بوی بوی

می‌خورد از جام لعلش باده خون

می‌برد ز افعی زلفش موی موی

حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست

ای نصیحت گو بترک گوی گوی

چون بوصلت نیست خواجو دسترس

باز کن زان دلبر بد خوی خوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ای لاله زار آتش روی تو آب روی

بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی

از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام

هم رو به آب دیده و هم دست از آبروی

با پرتو جمال تو خورشید گو متاب

با قامت بلند تو شمشاد گو مروی

خوش بر کنار چشمهٔ چشمم نشسته‌ئی

آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی

یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب

و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی

شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک

حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی

تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت

مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی

روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل

خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی

خواجو به آب دیده گر از خود نشست دست

در آتش فراق برو دست ازو بشوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

ای لاله زار آتش روی تو آب روی

بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی

از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام

هم رو به آب دیده و هم دست از آبروی

با پرتو جمال تو خورشید گو متاب

با قامت بلند تو شمشاد گو مروی

خوش بر کنار چشمهٔ چشمم نشسته‌ئی

آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی

یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب

و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی

شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک

حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی

تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت

مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی

روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل

خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی

خواجو به آب دیده گر از خود نشست دست

در آتش فراق برو دست ازو بشوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی

وز جام باده کام دل بیقرار جوی

اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست

با دوستان نشین و می خوشگوار جوی

گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد

چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی

فصل بهار باده گلبوی لاله گون

در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی

از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار

و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی

ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک

در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی

خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین

یا از میان موی میانان کنار جوی

خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی

در باز ملک کسری و مهر نگار جوی

بعد از هزار سال که خاکم شود غبار

بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی

هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم

گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی

خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک

خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

مهر سلمی ورزی و دعوی سلمانی کنی

کین مردم دین‌شناسی و مسلمانی کنی

با پریرویان بخلوت روی در روی آوری

خویش را دیوانه سازی و پری خوانی کنی

همچو اختر مهره بازی ورد تست اما چو قطب

بر سر سجاده هر شب سبحه گردانی کنی

حکمت یونان ندانی کز کجا آمد پدید

وز سفاهت عیب افلاطون یونانی کنی

سر بشوخی برفرازی و دم از شیخی زنی

خویش را از عاقلان دانی و نادانی کنی

چون بعون حق نمی‌باشد وثوقت لاجرم

از ره حق روی برتابی و عوانی کنی

راه مستوران زنی و منکر مستان شوی

خرمن مردم دهی بر باد و دهقانی کنی

کار جمعی از سیه کاری چو زلف دلبران

هر نفس برهم زنی وانگه پریشانی کنی

ظاهرا چون طیبتی در طینت موجود نیست

زان سبب هر جا که باشی خبث پنهانی کنی

داده‌ئی گوئی بباد انگشتری وز بهر آن

نسبت خاتم بدیوان سلیمانی کنی

نیستی را مشتری شو تا ز کیوان بگذری

ملک درویشی مسخر کن که سلطانی کنی

چون بدستان اهل کرمانرا بدست آورده‌ئی

از چه معنی در پی خواجوی کرمانی کنی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

 

شاید آنزلف شکن بر شکن ار می‌شکنی

دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی

کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد

چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی

گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم

ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی

از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا

نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی

وصف بالای بلندت بسخن ناید راست

راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی

چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب

گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی

گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت

آب شیرین برود از تو بشکر دهنی

هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی

هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی

چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید

از حیا آب شود رستهٔ در عدنی

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 5:40 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4289914
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث