به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش

که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش

می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق

آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش

گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد

بو که معلوم شود صورت احوال منش

بوی پیراهن یوسف ز صبا می‌شنوم

یا ز بستان ارم نفحهٔ بوی سمنش

باغبان گر به گلستان نگذارد ما را

حبذانکهت انفاس نسیم چمنش

نتواند که شود بلبل بیچاره خموش

چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش

دهن تنگ ورا وصف نمی‌آرم کرد

زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش

بسکه در چنگ فراق تو چو نی می‌نالم

هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش

خواجو از چشمهٔ نوش تو چو راند سخنی

می‌چکد هر نفسی آب حیات از سخنش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

ترک خنجرکش لشکرشکن ترلک پوش

بت خورشید بناگوش و مه دردی نوش

غمزه‌اش قرچی و یاقوت خموشش جاندار

ابرویش حاجب و هندوی سیاهش چاوش

عنبرش خادم آن سنبل هندوی دراز

للاش بندهٔ آن حقهٔ یاقوت خموش

شبه‌اش غالیه آسا و شبش غالیه سا

عنبرش غالیه بوی و قمرش غالیه پوش

مغلی قند ز چنبر صفتش قلب شکن

حبشی کاکل عنبر شکنش مشک فروش

گر نهاده کله از مستی و بگشوده قبا

جام می بر کف و مرغول مسلسل بر دوش

ریخته ز آب دو چشمم می گلگون در جام

کرده از گفتهٔ من لل لالا در گوش

بسته برکوه کمرکش کمر از مشکین موی

بشکر خنده شکر ریخته از چشمهٔ نوش

از در خیمه برون آمد و ساغر پر کرد

کاین بروی من مه روی پریچهره بنوش

چون بنوشیدم از آن بادهٔ نوشین قدحی

لعل شکر شکنش بانگ برآورد که نوش

گفتم ای خسرو خوبان ختا خواجو را

ترکتاز نظرت برد بیغما دل و هوش

شحنهٔ غمزهٔ زوبین شکنش گفت که هی

برو ای بیهده گوی این چه خروشست خموش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش

بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش

راستی را که شنیدست بدینسان سروی

که دمد سنبل سیراب ز برگ سمنش

هرکه در چین سر زلف بتان آویزد

آستین پر شود از نافهٔ مشک ختنش

گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم

بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش

هر غریبی که مقیم در مه رویان شد

تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش

کشتهٔ عشق چو از خاک لحد برخیزد

چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش

من نه آنم که بتیغ از تو بگردانم روی

شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش

دوش خواجو سخنی از لب لعلت می‌گفت

بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

آنکه جز نام نیابند نشان از دهنش

بر زبان کی گذرد نام یکی همچو منش

راستی را که شنیدست بدینسان سروی

که دمد سنبل سیراب ز برگ سمنش

هرکه در چین سر زلف بتان آویزد

آستین پر شود از نافهٔ مشک ختنش

گر چه از مصر دهد آگهی انفاس نسیم

بوی یوسف نتوان یافت جز از پیرهنش

هر غریبی که مقیم در مه رویان شد

تا در مرگ کجا یاد بود از وطنش

کشتهٔ عشق چو از خاک لحد برخیزد

چو نکوتر نگری تر بود از خون کفنش

من نه آنم که بتیغ از تو بگردانم روی

شمع دلسوخته نبود غم گردن زدنش

دوش خواجو سخنی از لب لعلت می‌گفت

بچکید آب حیات از لب و ترشد سخنش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

دگر وجود ندارد لطیفه‌ئی ز دهانش

ز هیچکس نشنیدم دقیقه‌ئی چومیانش

چه آیتست جمالش که با کمال معانی

نمی‌رسد خرد دوربین بکنه بیانش

اگر چه پسته دهان در جهان بسند ولیکن

بخندهٔ نمکین پسته کم بود چو دهانش

چگونه شرح دهد خامه حال ریش درونم

چنین که خون سیه می‌رود ز تیغ زبانش

شبان تیره خیالست خوابم از غم هجران

ولی چه سود که سلطان چه غم بود ز شبانش

کجا سفینهٔ صبرم ازین میان بدر افتد

چرا که بحر مودت نه ممکنست کرانش

کسی که با تو زمانی دمی برآورد از دل

برون رود ز دل اندیشهٔ زمین و زمانش

گمان مبر که روان نبود آب چشم من آندم

که بوستان وجودم نماند آب روانش

لطیفه‌ئیکه رود در بیان نالهٔ خواجو

برآور از دل و در دم بسمان برسانش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

بیرون ز کمر هیچ ندیدم ز میانش

جز خنده نشانی نشنیدم ز دهانش

زان نادرهٔ دور زمان هر که خبر یافت

نبود خبر از حادثهٔ دور زمانش

بگذشت و نظر بر من بیچاره نیفکند

او باد گران و من مسکین نگرانش

بلبل نبود در چمنش برگ و نوائی

چون گلبن خندان ببرد باد خزانش

سر وار ز لب چشمه برآید چو درآید

بر چشم کنم جای سهی سرو روانش

عقل ار منصور شودش طلعت لیلی

مجنون شود از سلسلهٔ مشک فشانش

کی شرح دهد خامه حدیث دل ریشم

زینگونه که خون می‌رود از تیغ زبانش

گو از سرمیدان بلا خیمه برون زن

عاشق که تحمل نبود تیغ و سنانش

نقاش چو در نقش دلارای تو بیند

واله شود و خامه درافتد ز بنانش

هر خسته که جان پیش سنان توسپر ساخت

هم زخم سنان تو کند مرهم جانش

خواجو چو تصور کند آن جان جهان را

دیگر متصورنشود جان و جهانش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

اگر او سخن نگوید سخنست در دهانش

وگر او کمر نبندد نظرست در میانش

من اگر بخنده گویم دهنش به پسته ماند

مشنو که هیچ نبود بلطافت دهانش

برو ای رقیب و برمن سردست بیش مفشان

که به آستین غبارم نرود ز آستانش

چو طبیب ما ندارد غم حال دردمندان

بگذار تا بمیرم بر چشم ناتوانش

اگر او بقصد جانم کمر جفا ببندد

چکنم که جان شیرین نکنم فدای جانش

بت عنبرین کمندم بدو حاجب کمانکش

چو کمین گشود گفتم نکشد کسی کمانش

به چه وجه صورتی کاین همه باشدش معانی

صفتش کنم که هستم متحیر از بیانش

بکجا روم چه گویم ز رخش نشان چه جویم

که برون ز بی نشانی ندهد کسی نشانش

غم دل بخامه گفتم که بیان کنم ولیکن

نبود مبارک آنکس که سیه بود زبانش

بخرد چگونه جوئی ز کمند او رهائی

که خلاص ازو میسر نشود بعقل و دانش

چو در اوفتد سحرگه سخن از فغان خواجو

دم صبح گو هوا گیر و به آسمان رسانش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

گر چه تنگست دلم چون دهن خندانش

دل فراخست در آن سنبل سرگردانش

هر کجا می‌رود اندر دل ویران منست

گنج لطفست از آن جای بود ویرانش

برو ای خواجه مرا چند ملامت گوئی

هر که در بحر بمیرد چه غم از بارانش

درد صاحبنظران را بدوا حاجت نیست

عاشق آنست که هم درد بود درمانش

هدف ناوک او سینهٔ من می‌باید

تا بجای مژه در دیده کشم پیکانش

هر که را دست دهد طلعت یوسف در چاه

خوشتر از مملکت مصر بود زندانش

حاصل از عمر گرامی چو همین یک نفسست

اگرت هم نفسی هست غنیمت دانش

در ره عشق مسلمان نتوان گفت او را

که به کفر سر زلفت نبود ایمانش

پیش روی تو چه حاجت که بود شمع بپای

چون بمجلس بنشینی نفسی بنشانش

کشتی از ورطهٔ عشقت نتوان برد برون

زانکه بحریست که پیدا نبود پایانش

میل خواجو همه خود سوی عراقست مگر

صبر ایوب خلاصی دهد از کرمانش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش

داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش

یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار

یار باید که بود آگهی از یارانش

زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر

چه خبر باشد از احوال گرفتارانش

خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست

نبود آگهی از دیدهٔ بیدارانش

از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش

که نباشد خبر از علت بیمارانش

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

چه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانش

تیر باران بلا را من مسکین سپرم

وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش

ما دگر نام خریداری یوسف نبریم

که عزیزان جهانند خریدارانش

تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست

خوابگه نیست برون از در خمارانش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

 

آه از آن یار که نبود خبر از یارانش

داد از آنکس که نباشد غم غمخوارانش

یاری آن نیست که آگاه نباشد از یار

یار باید که بود آگهی از یارانش

زورمندی که گرفتار نشد در همه عمر

چه خبر باشد از احوال گرفتارانش

خفته در خوابگه اطلس دیبا با دوست

نبود آگهی از دیدهٔ بیدارانش

از طبیبی نتوان جست دوای دل ریش

که نباشد خبر از علت بیمارانش

می پرستی که بود بیخبر از جام الست

چه تفاوت کند از طعنهٔ همیارانش

تیر باران بلا را من مسکین سپرم

وانکه شد غرقه نباشد خبر از بارانش

ما دگر نام خریداری یوسف نبریم

که عزیزان جهانند خریدارانش

تا شد از نرگس میگون تو خواجو سرمست

خوابگه نیست برون از در خمارانش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:10 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4343387
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث