به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

هر دل غمزده کان غمزه بود غمازش

هیچ شک نیست که پوشیده نماند رازش

شیرگیران جهان را بنظر صید کنند

آن دو آهوی پلنگ افکن روبه بازش

هر زمان بر من دلخسته کمین بگشایند

آن دو هندوی رسن باز کمند اندازش

از برم بگذرد و خاک رهم پندارد

پشه بازیچه شمارد بحقارت بازش

بنظر کم نشود آتش مستسقی وصل

تشنه اندیشهٔ دریا ننشاند آزش

مطرب پرده‌سرا گوهم از این پرده بساز

ورنه گر دم بزنم سوخته بینی سازش

بی توام دل بتماشای گلستان نرود

مرغ پر سوخته ممکن نبود پروازش

بلبل دلشده تاگل نزند خیمه بباغ

برنیاید چو برآید دم صبح آوازش

دل خواجو که اسیرست نگاهش می‌دار

زانکه مرغی که شد از دام که آرد بازش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

آن ماه بین که فتنه شود مهر انورش

آن نقش بین که سجده کند نقش آذرش

بدری که در شکن شود از باد کاکلش

سروی که بر سمن فتد از مشک چنبرش

مرجان کهینه بندهٔ یاقوت و للش

سنبل کمینه خادم ریحان و عنبرش

مه سایه پرور شب خورشید مسکنش

شب سایه گستر مه خورشید منظرش

تابی فکنده بر قمر از زلف تابدار

شوری فتاده در شکر از تنک شکرش

هاروت در جوار هلال منعلش

خورشید در نقاب شب سایه گسترش

سنبل دمیده گرد گلستان عارضش

ریحان شکفته بر سر سرو سمن برش

جان در پناه لعل روان بخش جان فزاش

دل در کمند زلف دلاویز دلبرش

طوطی شکر شکن شده در باغ عارضش

زاغ آشیانه ساخته بر شاخ عرعرش

خواجو سرشک اگر چه ز چشمش فکنده‌ئی

بر دیده جاش ساز که اصلیست گوهرش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

به زر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او

چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش

گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد

چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش

کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ

چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش

برآستانهٔ ماهی گرفته‌ام منزل

که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو

سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

رقیب اگر بجفا باز داردم ز درش

مگس گزیر نباشد زمانی از شکرش

به زر توان چو کمر خویش را برو بستن

که جز بزر نتوان کرد دست در کمرش

گرم بهر سر موئی هزار جان بودی

فدای جان و سرش کردمی به جان و سرش

در آنزمان که شود شخص ناتوانم خاک

کند عظام رمیمم هوای خاک درش

دلی که گشت گرفتار چشم وعارض او

چرا برفت به یکباره دل ز خواب و خورش

گذشت و بر من بیچاره‌اش نظر نفتاد

چه اوفتاد کزینسان فتادم از نظرش

کنون که شد گل سوری عروس حجلهٔ باغ

چه غم ز ناله شبگیر بلبل سحرش

بملک مصر نشاید خرید یوسف را

ولی بجان عزیز ار دهند رو بخرش

میان اهل طریقت نماز جایز نیست

مگر کنند تیمم بخاک رهگذرش

برآستانهٔ ماهی گرفته‌ام منزل

که هست هر نفسی رو بمنزل دگرش

بسیم و زر بودش میل دل ولی خواجو

سرشک و گونهٔ زردست وجه سیم و زرش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

گلزار جنتست رخ حور پیکرش

و آرامگاه روح لب روح پرورش

سرو سهی که در چمن آزادیش کنند

آزاد کردهٔ قد همچون صنوبرش

باد بهار نکهتی از شاخ سنبلش

و آب حیات قطره‌ئی از حوض کوثرش

شکر حکایتی ز دو لعل شکر وشش

عنبر شمامه‌ئی ز دو زلف معنبرش

تاراج گشته صبر ز جادوی دلکشش

زنار بسته عقل ز هندوی کافرش

خطی ز مشک سوده در اثبات دلبری

وجهی نوشته بر ورق روی چون خورش

یانی مگر که خازن سلطان نیکوئی

قفلی زمردین زده بر درج گوهرش

زانرو که زلف سرزده سر بر خطش نهاد

معلوم می‌شود که چه سوداست در سرش

گر خون چکد ز گفتهٔ خواجو عجب مدار

کز درد عشق غرقهٔ خونست دفترش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

سرو را پای به گل می‌رود از رفتارش

واب شیرین ز عقیق لب شکر بارش

راهب دیر که خورشید پرستش خوانند

نیست جز حلقهٔ گیسوی بتم ز نارش

هر کرا عقل درین راه مربی باشد

لاجرم در حرم عشق نباشد بارش

قرص خورشید ز روی تو به جائی ماند

ورنه هر روز کجا گرم شود بازارش

سر زلف تو ندانم چه سیه کاری کرد

که بدینگونه تو در پای فکندی کارش

دلم از زلف تو چون یک سر مو خالی نیست

همچو آن سنبل شوریده فرو مگذارش

یادگار من دلخسته مسکین با تو

آن دل شیفته حالست نکو میدارش

باغبانرا چه تفاوت کند ار بلبل مست

بسراید سحری برطرف گلزارش

گوش کن نغمه خواجو که شکر می‌شکند

طوطی منطق شیرین شکر گفتارش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

رخت شمع شبستان می‌نهندش

لبت لعل بدخشان می‌نهندش

اگر شد چین زلفت مجمع دل

چرا جمعی پریشان می‌نهندش

گدائی کز خرد باشد مبرا

بشهر عشق سلطان می‌نهندش

چمن دوزخ بود بی لاله رویان

اگر خود باغ رضوان می‌نهندش

قدح کو گوهر کانست در اصل

بمعنی جوهر جان می‌نهندش

می روشن طلب درظلمت شب

که عین آب حیوان می‌نهندش

هر آن کافر که او قربان عشقست

بکیش ما مسلمان می‌نهندش

وگر بر عقل چیزی هست مشکل

بنزد عشق آسان می‌نهندش

اگر صاحبدلی خواجو چه نالی

از آن دردی که درمان می‌نهندش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

مبرید نام عنبر بر زلف چون کمندش

مکنید یاد شکر برلعل همچو قندش

بدو چشم شوخ جادو بربود خوابم از چشم

مرساد چشم زخمی بدو چشم چشم بندش

نکنم خلاف رایش بجفا و جور دشمن

که محب دوست بیمی نبود ز هر گزندش

چو بدامنش غباری ز جهان نمی‌پسندم

چه پسندد از حسودم سخنان ناپسندش

به کمندش احتیاجی نبود بصید وحشی

که گرش بتیغ راند نکشد سر از کمندش

نه منم اسیر تنها بکمند یار زیبا

که بشهر اودرآمد که نگشت شهر بندش

مکنید عیب خواجو که اسیر و پای بندست

که اگر نمی‌کشندش به عتاب می‌کشندش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

مستم ز دو چشم نیمه مستش

وز پای درآمدم ز دستش

گفتم بنشین و فتنه بنشان

برخاست قیامت از نشستش

آنرا که دلی بدست نارد

دادیم عنان دل بدستش

جان تشنهٔ لعل آبدارش

دل بستهٔ زلف پر شکستش

هستم بگمان که هست یا نیست

آن درج عقیق نیست هستش

در عین خمار چند باشیم

چون مردم چشم می پرستش

یاران ز می شبانه مستند

خواجو ز دو چشم نیمه مستش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

 

یار ما را گر غمی از یار نبود گو مباش

ور من غمخوار را غمخوار نبود گو مباش

ما چنین بیمار و او از درد ما فارغ ولی

گر طبیبی را غم از بیمار نبود گو مباش

در جهان تاتار زلفش عنبر افشانی کند

گر نسیم نافهٔ تاتار نبود گو مباش

گر جهان بی یار باشد من جهانم از جهان

چون سر از دستم شد ار دستار نبود گو مباش

شادی از دینار باشد نیک بختانرا ولیک

کاش بودی شادی ار دینار نبود گو مباش

گر بدانائی دلم اقرار نارد گومیار

ور درین کارش غم از انکار نبود گو مباش

منکه از جام می لعل تو مست افتاده‌ام

گر مقامم بر در خمار نبود گو مباش

هر که را بازاریی بیزار کرد از عقل و دین

از سر بازار اگر بیزار نبود گو مباش

گر ز می نبود شکیبم یک نفس عیبم مکن

می پرستی گر ز می هشیار نبود گو مباش

چون مرا در دیر جام باده دایم دایرست

در دیارم گر ز من دیار نبود گو مباش

گر غمت گرد از من خاکی برآرد گو برآر

چون تو هستی گر ز من آثار نبود گو مباش

زین صفت کانفاس خواجو مشک بیزی می‌کند

عود اگر در طبلهٔ عطار نبود گو مباش

ادامه مطلب
چهارشنبه 28 تیر 1396  - 4:06 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4347180
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث