به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

دلم دیده از دوستان برنگیرد

که بلبل دل از بوستان برنگیرد

ز من سایه‌ئی ماند از مهر رویش

گر آن مه ز خور سایبان برنگیرد

ببازار او نقد دل چون فرستم

که قلبست و کس رایگان برنگیرد

دلم چون کشد مهد سلطان عشقش

که یک ذره هفت آسمان برنگیرد

جهان مشگ و عنبر نگیرد گر آن مه

ز رخ زلف عنبرفشان برنگیرد

قد عاشقان خم نگیرد چو سنبل

گر او سنبل از ارغوان برنگیرد

اگر بیدل مهربان خاک گردد

دل از یار نامهربان برنگیرد

بجان جهان کی رسد رهرو عشق

اگردل ز جان وجهان برنگیرد

چرا سنبل لاله پوش تو یکدم

سر از پای سرو روان برنگیرد

نیابد کنار از میان تو آنکو

حجاب کنار از میان برنگیرد

دل نازکم تاب فکرت نیارد

تن لاغرم بار جان برنگیرد

اگر من بمسجد کنم دعوت دل

بجز راه دیر مغان برنگیرد

برو آستین بیش مفشان که خواجو

به خنجر سر از آستان برنگیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

دلم که حلقهٔ گیسوی یار می‌گیرد

درون حلقه نشستست و مار می‌گیرد

بهر کجا که روم آب دیده می‌بینم

که دامن من شوریده کار می‌گیرد

نگار تا ز من خسته دل کنار گرفت

ز خون دیده کنارم نگار می‌گیرد

غلام آن بت چینم که سرحد ختنش

طلایهٔ سپه زنگبار می‌گیرد

دو چشم آهوی روباه باز صیادش

بغمزه شیر دلانرا شکار می‌گیرد

چو یاد نرگس مست تو می‌کنم بصبوح

مرا ز غایت مستی خمار می‌گیرد

ز مشک چین چه خطا در وجود می‌آید

که خط سبز تو از وی غبار می‌گیرد

سرشک دیده که بر چشم کرده‌ام جایش

چه اوفتاده که از من کنار می‌گیرد

چو دم ز نافهٔ زلف تو می‌زند خواجو

جهان شمامهٔ مشک تتار می‌گیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی

جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

ترک من بیچاره بیکبار بگیرد

فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین

خوناب دلش دامن کهسار بگیرد

سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت

پیش ره یاران وفادار بگیرد

ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب

بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد

هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم

خون جگرم دیده بیدار بگیرد

ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد

و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد

چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم

چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد

خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می

هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد

سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد

مگذار که رخسار تو کائینه حسنست

از آه جگر سوختگان زنگ بگیرد

بی نرگس مخمور تو در مجلس مستان

هر دم دلم از بادهٔ چون زنگ بگیرد

آهنگ شب از دیده من پرس که هر شب

مرغ سحر از ناله‌ام آهنگ بگیرد

هر دم که شب آهنگ کند ز آتش مهرت

دود دل من راه شباهنگ بگیرد

چون پرتو خورشید رخت بر قمر افتد

از عکس رخت لاله و گل رنگ بگیرد

خون شد دلم از دست سر زلفت و کس نیست

کانصافم از آن هندوی شبرنگ بگیرد

در پستهٔ تنگ تو سخن را نبود جای

الا که درو هر سخنی تنگ بگیرد

خواجو ستم و جور و جفا در دل خوبان

مانندهٔ نقشیست که در سنگ بگیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

کس نیست که دست من غمخوار بگیرد

یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد

هر لحظه سرشکم بدود گرم و بشوخی

جیب من دلخستهٔ بیمار بگیرد

کی بار دهد شاخ امید من اگر یار

ترک من بیچاره بیکبار بگیرد

فرهاد چو یاد آورد از شکر شیرین

خوناب دلش دامن کهسار بگیرد

سیلاب سرشکست که هنگام عزیمت

پیش ره یاران وفادار بگیرد

ساقی بده آن می که دل لالهٔ سیراب

بی بادهٔ گلرنگ ز گلزار بگیرد

هر دم که در آن نرگس پر خواب تو بینم

خون جگرم دیده بیدار بگیرد

ترسم که برآرم نفسی از دل پردرد

و آئینه رخسار تو زنگار بگیرد

چون نافهٔ تاتار دلم خون شود از غم

چون گرد مهت نافهٔ تاتار بگیرد

خواجو ز چه معنی ز برای قدحی می

هر لحظه در خانهٔ خمار بگیرد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

گل نهالی به بوستان آورد

مرغ را باز در فغان آورد

سخنی بلبل از لبش می‌گفت

غنچه را آب در دهان آورد

نکهت نفحهٔ شمامهٔ صبح

مژدهٔ گل ببوستان آورد

دوستان را نسیم باد صبا

بوی انفاس دوستان آورد

نفس باد صبحدم چو مسیح

با تن خاک مرده جان آورد

هم عفا الله صبا که عاشق را

خبر یار مهربان آورد

درد خواجو بصبر به نشود

زانکه با خویش از آن جهان آورد

لیک نومید نیست کاب حیات

از سیاهی برون توان آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد

در آتشم ز آب رخش کاب رخ من می‌برد

آنکو لبش گاه سخن هم طوطی و هم شکرست

طوطی خطش از چه رو پر بر شکر می‌گسترد

سرو از قد چون عرعرش گل پیش روی چون خورش

این دست بر سر می‌زند و آن جامه بر تن می‌درد

من تحفه جان می‌آورم بهر نثار مقدمش

وان جان شیرین از جفا ما را بجان می‌آورد

زلف سیه کارش نگر و آنچشم خونخوارش نگر

کاین قصد جانم می‌کند و آن خون جانم می‌خورد

هنگام تیر انداختن گر بر من آرد تاختن

در پای او سر باختن عاشق بجان و دل خرد

بگذشتی و بگذاشتی ما را و هیچ انگاشتی

جانا ز خشم وآشتی بگذر که این هم بگذرد

گه گه به چشم مرحمت برما نظر می‌کن ولی

سلطان ز کبر و سلطنت در هر گدائی ننگرد

زان سنبل عنبر شکن خواجو چو می‌راند سخن

می‌یابم از انفاس او بوئی که جان می‌پرورد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد

چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد

صد دل خسته بهر موئی از آن زلف دراز

مهر رخسار تو در دور قمر گرد آورد

مردم چشم من از بهر نثار قدمت

ای بسا در که درین قصر دو در گرد آورد

گنج قارون چو درین ره به پشیزی نخرند

رخ زردم بچه وجه اینهمه زر گرد آورد

خبرت هست که چندین دل صاحب‌نظران

نرگس مست تو هنگام نظر گرد آورد

چرخ پیروزه ز خون جگر فرهادست

آن همه لعل که بر کوه و کمر گرد آورد

در سر چشم جفا دیدهٔ خون افشان کرد

دل من هر چه بخوناب جگر گرد آورد

گرم کن بزم طرب را که شب مشک فروش

رخت سودا بدم سرد سحر گرد آورد

خسرو آنست که چون ملک وصالت دریافت

لعل شیرین ترا دید و شکر گرد آورد

دلم این لحظه بدست آر که جانم ز درون

کرد ترتیب ره و بار سفر گرد آورد

چشم خواجو چو رخ آورد بدریای سرشک

سوی بحرین شد و لؤلؤی تر گرد آورد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

سوز غم تو آتشم از جان بر آورد

مهر تو دودم از دل بریان بر آورد

چشم پرآب ما چو ز بحرین دم زند

شور از نهاد قلزم و عمان بر آورد

گردون لاجورد بدور عقیق تو

بس خون لعل کز جگر کان بر آورد

مرغ دلم زعشق گلستان عارضت

هر دم هوا بگیرد و افغان بر آورد

ما را بباد داد و گر آن کفر زلف تست

این مان بتر بود که ز ایمان بر آورد

هر لحظه چشم ترک تو چون کافران مست

خنجر بقصد خون مسلمان بر آورد

با کوه اگر صفت کنم از شوق کازرون

آه از دل شکستهٔ نالان بر آورد

گر اشتیاق کعبه برینسان بود بسی

ما را بگرد کوه و بیابان بر آورد

خواجو چنین که چشمهٔ خونبار چشم تست

هر دم معینست که طوفان برآورد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

 

سپیده‌دم که صبا بر چمن گذر می‌کرد

دل مرا ز گلستان جان خبر می‌کرد

چو غنچه از لب آن سیمبر سخن می‌گفت

دهان غنچه پر از خرده‌های زر می‌کرد

اگر ز نرگس مستش چمن نشان می‌داد

دلم بدیدهٔ حسرت درو نظر می‌کرد

تذرو جان من از آشیان برون می‌شد

چو گوش بر سخن بلبل سحر می‌کرد

شکوفه بهر تماشای باغ عارض دوست

سر از دریچهٔ چوبین شاخ بر می‌کرد

کمان ابروی آن مه چو یاد می‌کردم

خدنگ آه من از آسمان گذر می‌کرد

فلک بیاد تن سیمگون مهرویان

درست روی من از مهر دل چو زر می‌کرد

سحر که شاهد خاور نقاب بر می‌داشت

حدیث روی تو ناهید با قمر می‌کرد

ز شوق لعل تو هر لحظه مردم چشمم

لب پیاله بخوناب دیده تر می‌کرد

دبیر از آن لب شیرین حکایتی می‌راند

دهان تنگ قلم را پر از شکر می‌کرد

روان خستهٔ خواجو ز شهر بند وجود

بعزم ملک عدم دمبدم سفر می‌کرد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:39 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4360036
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث