به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

درد محبت درمان ندارد

راه مودت پایان ندارد

از جان شیرین ممکن بود صبر

اما ز جانان امکان ندارد

آنرا که در جان عشقی نباشد

دل بر کن از وی کوجان ندارد

ذوق فقیران خاقان نیابد

عیش گدایان سلطان ندارد

ایدل ز دلبر پنهان چه داری

دردی که جز او درمان ندارد

باید که هر کو بیمار باشد

درد از طبیبان پنهان ندارد

در دین خواجو مؤمن نباشد

هر کو بکفرش ایمان ندارد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

در راه قربت ما ره‌بان چه کار دارد

در خلوت مسیحا رهبان چه کار دارد

در داستان نیاید اسرار عشقبازان

کانجا که قاف عشقست دستان چه کار دارد

با حکم الهی بگذرد ز حکم یونان

با بحر لامکانی عمان چه کار دارد

در ملک بی‌نیازی کون و مکان چه باشد

با سر لن ترانی هامان چه کار دارد

گر خویشتن پرستی کی ره بری بایمان

در دین خودپرستان ایمان چه کار دارد

حاکم چو عشق باشد فرمان عقل مشنو

کشتی چو نوح سازد کنعان چه کار دارد

عاقل کجا دهد جان در آرزوی جانان

در خانهٔ بخیلان مهمان چه کار دارد

در دیر درد نوشان درس ورع که خواند

در ملت مطیعان عصیان چه کار دارد

جان بیجمال جانان پیوند جان نجوید

چیزی که دل نخواهد با جان چه کار دارد

ما را بباغ رضوان کی التفات باشد

در روضهٔ محبت رضوان چه کار دارد

خواجو سرشک خونین بر چهره چند باری

جائی که مهر باشد باران چه کار دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

با درد دردنوشان درمان چه کار دارد

با نالهٔ خموشان الحان چه کار دارد

در شهر بی نشانان سلطان چه حکم داند

در ملک بی زبانان فرمان چه کار دارد

دریا کشان غم را از موج خون مترسان

با اهل نوح مرسل طوفان چه کار دارد

از دفتر معانی نقش صور فرو شوی

با نامهٔ الهی عنوان چه کار دارد

زلف سیه چه آری در پیش چشم جادو

با ساحران بابل ثعبان چه کار دارد

عیبی نباشد ار من سامان خود ندانم

با آنکه سر ندارد سامان چه کار دارد

بر خاک کوی جانان بگذر ز آب حیوان

کانجا که خضر باشد حیوان چه کار دارد

خسرو چگونه سازد منزل بصدر شیرین

بر مسند سلاطین دربان چه کار دارد

ریحان گلشن جان عقلست و نزد جانان

چون روح در نگنجد ریحان چه کار دارد

از مهر خان چه داری چشم وفا و یاری

در دست زند خوانان فرقان چه کار دارد

گفتم که جان خواجو قربان تست گفتا

در کیش پاکدینان قربان چه کار دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

ز جام عشق تو عقلم خراب می‌گردد

ز تاب مهر تو جانم کباب می‌گردد

مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت

بگرد ساقی و جام شراب می‌گردد

هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم

که دیر دعوت من مستجاب می‌گردد

دلست کاین همه خونم ز دیده می‌بارد

پرست کافت جان عقاب می‌گردد

تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم

ز شرم چشمهٔ نوش تو آب می‌گردد

چو برتو می‌فکنم دیده اشگ گلگونم

ز عکس گلشن رویت گلاب می‌گردد

بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین

بیاد چشم تو مست و خراب می‌گردد

عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی

چنین که زلف تو بر آفتاب می‌گردد

چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز

بگرد خانهٔ ما از چه باب می‌گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد

صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد

بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش

مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد

چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد

شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد

از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش

که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد

من از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگر

ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد

برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من

حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد

مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد

که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد

اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن

که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد

وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم

بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد

اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری

بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد

ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی

اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد

صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد

بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش

مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد

چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد

شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد

از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش

که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد

من از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگر

ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد

برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من

حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد

مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد

که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد

اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن

که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد

وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم

بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد

اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری

بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد

ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی

اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

اگر آن ماه مهربان گردد

غم دل غمگسار جان گردد

آنکه چون نامش آورم بزبان

همه اجزای من زبان گردد

ور کنم یاد ناوک چشمش

مو بر اعضای من سنان گردد

چون کنم نقش ابرویش بردل

قد چون تیر من کمان گردد

مه ز شرم جمال او هرماه

در حجاب عدم نهان گردد

یا رب این آسیاب دولابی

چند برخون عاشقان گردد

چون دلم با غم تو گوید راز

در میان خامه ترجمان گردد

از لبت هر که او نشان پرسد

چون دهان تو بی نشان گردد

چون ز لعلت سخن کند خواجو

شکر از منطقش روان گردد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

مه چنین دلستان نمی‌افتد

سرو از اینسان روان نمی‌افتد

زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم

که یقین درگمان نمی‌افتد

هیچ از او در میان نمی‌آید

که کمر در میان نمی‌افتد

عجب از پادشه که سایهٔ او

بر سر پاسبان نمی‌افتد

نام دل در نشان نمی‌آید

تیر از او برنشان نمی‌افتد

عشق سریست کافرینش را

چشم فکرت برآن نمی‌افتد

کشتی ما چنان شکست کز او

تخته‌ئی بر کران نمی‌افتد

نرود یک نفس که از دل من

دود در آسمان نمی‌افتد

چشم من تا نمی‌فتد پر اشک

دیده پر ناردان نمی‌افتد

مرغ دل تا هوا گرفت و رمید

باز با آشیان نمی‌افتد

خامه چون شرح می‌دهد غم دل

کاتشش در زبان نمی‌افتد

گشت خواجو مریض و چشم طبیب

هیچ برناتوان نمی‌افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

مه چنین دلستان نمی‌افتد

سرو از اینسان روان نمی‌افتد

زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم

که یقین درگمان نمی‌افتد

هیچ از او در میان نمی‌آید

که کمر در میان نمی‌افتد

عجب از پادشه که سایهٔ او

بر سر پاسبان نمی‌افتد

نام دل در نشان نمی‌آید

تیر از او برنشان نمی‌افتد

عشق سریست کافرینش را

چشم فکرت برآن نمی‌افتد

کشتی ما چنان شکست کز او

تخته‌ئی بر کران نمی‌افتد

نرود یک نفس که از دل من

دود در آسمان نمی‌افتد

چشم من تا نمی‌فتد پر اشک

دیده پر ناردان نمی‌افتد

مرغ دل تا هوا گرفت و رمید

باز با آشیان نمی‌افتد

خامه چون شرح می‌دهد غم دل

کاتشش در زبان نمی‌افتد

گشت خواجو مریض و چشم طبیب

هیچ برناتوان نمی‌افتد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

 

لطافت دهنش در بیان نمی‌گنجد

حلاوت سخنش در زبان نمی‌گنجد

معانئی که مصور شود ز صورت دوست

ز من مپرس که آن در بیان نمی‌گنجد

از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت

که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد

جهان پرست ز دردیکشان مجلس او

اگر چه مجلس او در جهان نمی‌گنجد

درین چمن که منم بلبل خوش الحانش

شکوفه‌ئیست که در بوستان نمی‌گنجد

چو در کنار منی گو کمر برو ز میان

که هیج با تو مرا در میان نمی‌گنجد

چگونه نام من خسته بگذرد بزبان

ترا که هیچ سخن در دهان نمی‌گنجد

چو آسمان دل از مهر تست سرگردان

اگر چه مهر تو در آسمان نمی‌گنجد

ندانم آنکه ز چشمت نمی‌رود خواجو

چه گوهریست که در بحر و کان نمی‌گنجد

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:34 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367665
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث