به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ

بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ

بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست

بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست

که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم

که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

دلم ز عشق تو شد قطره‌ئی و آنهم خون

تنم ز مهر تو شد ذره‌ای و آنهم هیچ

غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد

دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم

ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست

که نیستش به جز از پستهٔ تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو

بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ

بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ

بیا و بادهٔ نوشین روان بنوش که هست

بجنب جام می لعل ملکت جم هیچ

مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست

که پیش همت او هست ملک عالم هیچ

غمست حاصلم از عشق و من بدین شادم

که گر چه هست غمم نیست از غمم غم هیچ

دلم ز عشق تو شد قطره‌ئی و آنهم خون

تنم ز مهر تو شد ذره‌ای و آنهم هیچ

غمم بخاک فرو برد و هست غمخور باد

دلم بکام فرو رفت و نیست همدم هیچ

تنم چوموی پر از تاب و رنج و دوری خم

ولی میان تو یک موی اندر و خم هیچ

از آن دوای دل خسته در جهان تنگست

که نیستش به جز از پستهٔ تو مرهم هیچ

دم از جهان چه زنی همدمی طلب خواجو

بحکم آنکه جهان یکدمست و آندم هیچ

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

میانش موئی و شیرین دهان هیچ

ازین موئی می بینم وز آن هیچ

دهانش گوئی از تنگی که هیچست

بدان تنگی ندیدم در جهان هیچ

میانش یک سر مویست و گوئی

ندارد یک سر مو در میان هیچ

دهانش بی گمان همچون دلم تنگ

میانش بی سخن همچون دهان هیچ

بجز وصف دهان نیست هستش

نمی‌آید حدیثم بر زبان هیچ

میانش چون تنم در بی نشانی

دهانش چون دلم وز وی نشان هیچ

خوشا با دوستان در بوستان عیش

که باشد بوستان بی دوستان هیچ

گل سوری نبینم در بهاران

چو روی دلستان در گلستان هیچ

برون از اشک از چشمم نیابد

کنارسبزه و آب روان هیچ

برو خواجو که باگل درنگیرد

خروش بلبل فریاد خوان هیچ

سحرگه خوش بود گل چیدن از باغ

ولیکن گر نگوید باغبان هیچ

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست

امام شهر بمحراب می‌رود سرمست

جمال او در جنت بروی من بگشود

خیال او گذر صبر بر دلم در بست

کنون نشانهٔ تیر ملامتم مکنید

که رفته است عنانم ز دست و تیر از شست

مرا چو مست بمیرم بهیچ آب مشوی

مگر بجرعهٔ دردی کشان باده پرست

برند دوش بدوشش بخوابگاه ابد

کسی که کرد صبوحی به بزمگاه الست

به جام باده چراغ دلم منور کن

که شمع شادیم از تند باد غم بنشست

در آن مصاف که چشم تو تیغ کینه کشید

بسا که زلف تو چشم دلاوران بشکست

بود لطایف خواجو بهار دلکش شوق

از آن چو شاخ گلش می‌برند دست بدست

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت

روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت

صید آن مرغ شوم کو گذرد بر بامت

خاک آن باد شوم کو به من آرد بویت

زلف هندوی تو باید که پریشان نشود

زانکه پیوسته بود همره و هم زانویت

سحر اگر زانکه چنینست که من می‌نگرم

خواب هاروت ببندد به فسون جادویت

بیم آنست که دیوانه شوم چون بینم

روی آن آب که زنجیر شود چون مویت

عین سحرست که هر لحظه بروبه بازی

شیرگیری کند و صید پلنگ آهویت

روز محشر که سر از خاک لحد بردارند

هرکسی روی بسوئی کند و من سویت

مرغ دل صید کمانخانهٔ ابروی تو شد

چه کمانست که پیوسته کشد ابرویت

بر سر کوی تو خواجو ز سگی کمتر نیست

گاه گاهی چه بود گر گذرد در کویت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

ای جان جهان جان وجهان برخی جانت

داریم تمنای کناری ز میانت

چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق

من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت

گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی

زان باب که من عاجزم از کنه بیانت

گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت

من سینه سپر ساخته‌ام پیش سنانت

ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت

کی رونق بستان ببرد باد خزانت

هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی

وز دور من خسته به حسرت نگرانت

گر خلق کنندم سپر تیرملامت

من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت

تا رخت تصوف بخرابات نیاری

در بتکده کی راه دهد پیر مغانت

باید که نشان در میخانه بپرسی

ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت

خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر

گر دست دهد صحبت آن سرو روانت

زینسان که توئی غرقهٔ دریای مودت

گر خاک شوی باد نیارد بکرانت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

ای جان جهان جان وجهان برخی جانت

داریم تمنای کناری ز میانت

چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق

من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت

گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی

زان باب که من عاجزم از کنه بیانت

گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت

من سینه سپر ساخته‌ام پیش سنانت

ای گلبن خندان بچنین حسن و لطافت

کی رونق بستان ببرد باد خزانت

هر لحظه ترا با دگران گفت و شنیدی

وز دور من خسته به حسرت نگرانت

گر خلق کنندم سپر تیرملامت

من باز نگیرم نظر از تیر و کمانت

تا رخت تصوف بخرابات نیاری

در بتکده کی راه دهد پیر مغانت

باید که نشان در میخانه بپرسی

ورنی ز جهان محو شود نام و نشانت

خواجو نکشد میل دلت سوی صنوبر

گر دست دهد صحبت آن سرو روانت

زینسان که توئی غرقهٔ دریای مودت

گر خاک شوی باد نیارد بکرانت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت

بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت

تو چه معنی که هرگز نرسیده‌ام بکنهت

تو چه آیتی که هرگز نشنیده‌ام بیانت

تو کدام شاهبازی که ندانمت نشیمن

چه کنم که مرغ فکرت نرسد بشیانت

اگرم هزار جان هست فدای خاک پایت

که اگر دلت نجویم ندهد دلم بجانت

چه بود گرم بپرسش قدمی نهی ولیکن

تو که ناتوان نبودی چه خبر ز ناتوانت

چو کسی نمی‌تواند که ببوسد آستینت

برویم و رخت هستی ببریم از آستانت

چه گلی که بلبلی را نبود مجال با تو

که دمی برآرد از دل ز نهیب باغبانت

چه شود که بینوائی که زند دم از هوایت

دل خسته زنده دارد بنسیم بوستانت

بچه رو کناره گیری ز میان ما که خواجو

چو کمر شدست راضی بکناری از میانت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت

مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت

دل را چو لاله از می‌گلگون شکفته دار

اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت

خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار

در پای یار سرکش خورشید چهره افت

هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن

ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت

از کوی او چگونه توانم که بگذرم

بلبل کسی نگفت که ترک چمن بگفت

شد مدتی که دیده اختر شمار من

یک شب ز عشق نرگس پر خواب او نخفت

ای آنکه چشم شوخ کماندار دلکشت

ما را به تیر غمزهٔ دل خون چکان بسفت

شامست گیسوی تو و تا صبح بسته عقد

طاقست ابروی تو و با ماه گشته جفت

خواجو بزیر جامه نهان چون کند سرشک

دریا شنیده‌ئی که بدامن توان نهفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

 

دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت

ما را چون دود بر سر آتش نشاند و رفت

مخمور بادهٔ طرب انگیز شوق را

جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت

گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم

از من رمید و توسن بختم رماند و رفت

چون صید او شدم من مجروح خسته را

در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت

جانم چو رو به خیمه روحانیان نهاد

تن را در این حظیره سفلی بماند و رفت

خون جگر چون در دل من جای تنگ یافت

گلگون ز راه دیده ز صحرا براند رفت

گل در حجاب بود که مرغ سحرگهی

آمد بباغ و آنهمه فریاد خواند و رفت

چون بنده را سعادت قربت نداد دست

بوسید آستانه و خدمت رساند و رفت

برخاک آستان تو خواجو ز درد عشق

دامن برین سراچه خاکی فشاند و رفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:28 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4367653
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث