به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

هر گونه نظر و پیشنهاد و انتقادی داشتید، در قسمت نظرات اعلام کنید.

 

سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت

صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت

بگاه بام دلم در نوای زیر آمد

چو بلبل سحری نالهای زار گرفت

چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت

بسا که چهره‌ام از خون دل نگار گرفت

سرشک بود که او روی ما نگه می‌داشت

چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت

مگیر زلف سیاهش ببوی دانه خال

که بهر مهر نشاید میان مار گرفت

دلم چو بی رخ زیبای او کنار نداشت

قرار در خم آن زلف بیقرار گرفت

ز روزگار نه بس بود جور و غصه مرا

که چشم شوخ تو هم خوی روزگار گرفت

شکنج موی تو آورد ماه را در دام

کمند زلف تو خورشید را شکار گرفت

بخواب نرگس مست تو ناتوان دیدم

ز جام بادهٔ سحرش مگر خمار گرفت

درون خاطر خواجو حریم حضرت تست

بجز تو کس نتواند درو قرار گرفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت

صراحی طلب کرد و ساغر گرفت

سمن قرطهٔ فستقی چاک زد

چو او پرنیان در صنوبر گرفت

بنفشه ببرگ سمن برشکست

جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت

برآتش فکند از خم طرهٔ عود

نسیم صبا بوی عنبر گرفت

ببوسید لعلش لب جام را

می راوقی طعم شکر گرفت

چوشد سرگران از شراب گران

دگر نرگسش مستی از سرگرفت

چو مرغ صراحی نوا ساز کرد

مه چنگ زن چنگ در بر گرفت

بسی اشک من طعنه بر سیم زد

بسی رنگ من خرده بر زر گرفت

چو خواجو چراغ دلش مرده بود

بزد آه و شمع فلک درگرفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت

چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت

گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید

یا بنفشه‌ست که پیرامن نسرین بگرفت

لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت

بختا برد خط و مملکت چین بگرفت

بسکه در دیدهٔ من کرد خیال تو نزول

راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت

جان شیرین بلب آورد بتلخی فرهاد

نه چو پرویز که کام از لب شیرین بگرفت

آخر ای صبح جگر سوختگان رخ بنمای

که مرا بیتو ملال از مه و پروین بگرفت

همچو خواجو سزد ار ترک دل و دین گیرم

که دلم در غم عشقت ز دل و دین بگرفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

سنبلش برگ ارغوان بگرفت

سبزه‌اش طرف گلستان بگرفت

برشکر طوطیش نشیمن کرد

بر قمر زاغش آشیان بگرفت

دور از آن روی بوستان افروز

لاله را دل ز بوستان بگرفت

چون شبش گرد ماه خرمن کرد

آه من راه کهکشان بگرفت

هندوی قیرگون او بکمند

قیروان تا بقیروان بگرفت

چون زتنگ شکر شکر می‌ریخت

سخنش تنگ در دهان بگرفت

دل بیمار من بخونخواری

خوی آن چشم ناتوان بگرفت

آتش طبع و آب دیدهٔ من

همچو باد صبا جهان بگرفت

خواجو از جان خسته دل برداشت

زانکه بی او دلش ز جان بگرفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت

باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت

چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد

بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت

زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ

از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت

ابر را بنگر که لاف در فشانی می‌زند

بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت

در دلم خون جگر جایش بغایت تنگ بود

از ره چشمم برون جست و ره دریا گرفت

ایکه پیش قامتت آید صنوبر در نماز

راستی را کار بالایت قوی بالا گرفت

چون سواد زلف شبرنگ تو آوردم بیاد

از سرم تا پای چون شمع آتش سودا گرفت

منکه از کافر شدن ترسی ندارم لاجرم

مؤمنم کافر شمرد و کافرم ترسا گرفت

چشم خواجو بین که گوید هردم از دریا دلی

کای بسا گوهر که باید ابر را از ما گرفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت

جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت

چون سر زلف پریشان من سودائی را

داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت

خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید

برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت

عهد می‌کرد که از کوی عنایت نروم

عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت

هدهد ما دگر امروز نه بر جای خودست

باز گوئی مگر آهنگ سبا کرد و برفت

ما نه آنیم که از کوی وفایش برویم

گر چه آن ترک ختا ترک وفا کرد و برفت

چون مرا دید که بگداختم از آتش مهر

همچو ماه نوم انگشت نما کرد و برفت

می‌زدم در طلبش داو تمامی لیکن

مهرهٔ مهر برافشاند و دغا کرد و برفت

آن ختائی بچه چون از برخواجو برمید

همچو آهوی ختن عزم ختا کرد و برفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت

یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت

غم کارم بخور امروز که شد کار از دست

دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت

که کند چاره‌ام این لحظه که بیچاره شدم

که دهد یاریم امروز که آن یار برفت

جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری

چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت

این زمان بلبل دلسوخته گو دم در کش

زانکه آن طوطی خوش نغمه ز گلزار برفت

درد بیمار عجب گر بدوائی برسد

خاصه اکنون که طبیب از سر بیمار برفت

همچو آن فتنه که دیوانه‌ام از رفتارش

آدمی زاده ندیدم که پری وار برفت

بت ساغر کش من تا بشد از مجلس انس

آبروی قدح و رونق خمار برفت

آن چه می‌بود که تا ساقی از آن می‌پیمود

کس ندیدیم که از میکده هشیار برفت

بوی انفاس تو خواجو همه عالم بگرفت

این چه عطرست که آب رخ عطار برفت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت

سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت

جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه

رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت

عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب

عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت

تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من

ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت

گر سر تربت من بازگشائی بینی

قالبم سوخته و گل شده از خون همه خشت

همچو بالای تو در باغ کسی سرو ندید

همچو رخسار تو دهقان به چمن لاله نکشت

بر گل روی تو آن خال معنبر که نشاند

بر مه عارضت آن خط مسلسل که نوشت

هر که بیند که تو از باغ برون می‌آئی

گوید این حور چرا خیمه برون زد ز بهشت

تا به چشمت همه پاکیزه نماید خواجو

خاک شو بر گذر مردم پاکیزه سرشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

ز کفر زلفت ایمان می‌توان یافت

ز لعلت آب حیوان می‌توان یافت

قدت را رشک طوبی می‌توان گفت

رخت را باغ رضوان می‌توان یافت

ز نقشت صورت جان می‌توان بست

ز لعلت جوهر جان می‌توان یافت

بگاه جلوه برطرف گلستان

ترا سرو خرامان می‌توان یافت

در آن مجمع که خلوتگاه خوبیست

ترا شمع شبستان می‌توان یافت

بزیر سایهٔ زلف سیاهت

بشب خورشید رخشان می‌توان یافت

ز زلفت گرچه کافر می‌توان شد

زعکس رویت ایمان می‌توان یافت

بهر موئی از آن زلف پریشان

دل جمعی پریشان می‌توان یافت

از آن با درد می‌سازم که دل را

هم از درد تو درمان می‌توان یافت

برو خواجو صبوری کن که از صبر

دوای درد هجران می‌توان یافت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

 

لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت

مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت

ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک

مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت

هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد

گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت

ایکه وصف روی زردم در قلم می‌آوری

سیم اگر بی وجه می‌باشد بزر باید نوشت

خونبهای جان شیرین من شوریده حال

برلب یاقوت آن شیرین پسر باید نوشت

از میانش چون سر موئی ندیدم در وجود

هیچ اگر خواهی نوشتن مختصر باید نوشت

هر که گردد کشتهٔ تیغ فراق این داستان

برسر خاکش بخوناب جگر باید نوشت

و آنچه فرهاد از فراق طلعت شیرین کشید

تا بروز حشر بر کوه و کمر باید نوشت

شرح خمریات خواجو جز در دردی فروش

تا نپنداری که برجای دگر باید نوشت

ادامه مطلب
سه شنبه 27 تیر 1396  - 3:21 PM

صفحات سایت

تعداد صفحات : 102

جستجو

آمار سایت

کل بازدید : 4371345
تعداد کل پست ها : 50865
تعداد کل نظرات : 9
تاریخ ایجاد بلاگ : چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 
آخرین بروز رسانی : شنبه 21 مهر 1397 

نویسندگان

مهدی گلشنی

امکانات جانبی

تاریخ شمسی و میلادی

تقویم شمسی


استخاره آنلاین با قرآن کریم

حدیث